. غم معدن رفت زیر زمین و آنجا ماند پدری خسته که پی نان بود زندگی ریخت ناگهان شب شد غم میان غبار پنهان بود آرزو با زغال خط می خورد فاجعه سر رسید و دلها ریخت دستها پینه بسته بود آری زندگی را به گوشه ای آویخت مانده ام چیست سهم دستانش؟ پینه های قدیمی و آوار؟! پول ها چرک این و آن بودند دست او خالی از طپش هربار نفس واژه هام می گیرد کار سختی ست از غمش گفتن کاش می مرد واژه اما او زنده می ماند در دل معدن ✍ .