خاطرات 🔖 مثل پدر 🔺برای سرکشی رفته بود خط. من هم در سنگر فرماندهی کنار بی‌سیم منتظرش نشسته بودم. عملیات کربلای ۲ تازه تمام شده بود و ما حدود دو شبانه روز بود که اصلاً نخوابیده بودیم. شب از نیمه گذشته بود که با سر و روی خاکی و با حال زار و خسته وارد سنگر شد. آمد کنارم نشست. از من یک لیوان چای خواست. برای اویی که خواب نداشت تنها چیزی که می‌شد خستگی‌اش را کم کند همین بود. لیوان چای را دستش دادم. کنارش نشستم. هنوز یک جرعه ننوشیده بود که دوباره از جا بلند شد و به طرف یکی از رزمنده‌ها رفت. نگاهم دوخته شده بود به حرکاتش. پتوی زیر سر او را که نامرتب شده بود درست کرد و پتوی دیگری رویش انداخت. بعد نشست و با خیال راحت چایش را نوشید. مثل پدر هوای همه را داشت هنوز با نگاهش داشت رزمنده‌های خواب را می‌پایید. 🎤راوی: اسماعیل محمدی @farmandemajid