#تجربه_من ۸۳۸
#فرزندآوری
#مادری
#اشتغال
#قسمت_اول
من از بچه های تشکیلاتی دانشگاه بودم؛ وقتی وارد دانشگاه شدم سر و گوشم میجنبد و به همه تشکل ها سری زدم و در نهایت با اینکه بسیج رو دوست داشتم، حس کردم مسجد بیشتر به نیرو نیاز داره وارد مسجد شدم.
خلاصه زد و خورد و بعد از فارغ التحصیلی از طریق یکی از دوستان متاهلم به فرمانده بسیج دانشگاهمون معرفی شدم! خیلی خوف داشتم از رویارویی با ایشون، فرمانده ای که اسمش رو فقط تو زمان دانشجویی شنیده بودم.
روز خواستگاری تا قبل از رویارویی با ایشون ترس تمام وجودم رو گرفته بود و خیلی خیلی استرس داشتم اما به محض دیدنش انگار تمام آرامش دنیا اومد روی قلبم و بعدش شد فرمانده ی قلبم...
سال ۹۵ وقتی ۲۳ سالم بود ازدواج کردیم.
ما از دو شهر خیلی دور بودیم و همسرم ارشد تهران میخوندن و باید میرفتیم تهران. رفتیم خوابگاه متاهلی اونجا که مجموعا ۳۳ متر بود و زندگیمون رو اونجا شروع کردیم. همسرم در کنار درس توی یک مجموعه پاره وقت کار میکرد. با اینکه در زندگی خوابگاهی دوری از خانواده را تجربه کرده بودم اما در تهران خیلی دلگیر بودم.
به فکر بچه اصلا نبودیم، چون همسرم سربازی ش رو هم نگذرونده بود. ۹ ما بعد از شروع زندگیمون متوجه شدم باردارم. من خوشحال بودم و همسرم نگران. از کار و درس و سربازی شون، کمتر از دو ماه بعدش برای انجام سربازی شون رفتیم اصفهان. همونجا که دوتاییمون درس میخوندیم. اونجا یک خونه بزرگتر گرفتیم و من هم جهیزیه ام رو آوردم از شهرمون. و خیلی ناباورانه تونستیم با یک وام دانشجویی که یک مرتبه بهمون تعلق گرفت یک ماشین بخریم.
من اوایل بارداری رو میگذروندم و ویار شدیدی داشتم. همه میگفتن بعد از ۱۳ هفته دیگه تمومه، اما مال من تا روز آخر بارداری ادامه داشت. پسرم محمدحسن که دنیا اومد از دوماهگی کولیک و دلدردهاش و شب بیداری هاش شروع شد.
شبا تا صبح بیدار بودم و صبح ها تا ظهر میخوابیدم با پسرم! از این سبک زندگی حس خوبی نداشتم اما چاره ای نبود.
احساس کلافگی شدیدی داشتم. مدام از خدا راهی رو میخواستم که من رو نجات بده! منی که در تمام زندگیم انقدر فعال بودم حالا باید مینشستم و بچه بزرگ میکردم. خوب بود اما در طول روز از اینکه اینهمه در خونه هستم اصلا احساس رضایت نداشتم. خیلی تلاش میکردم حالم خوب بشه، مسجد رفتن، دورهمی با دوستان، حتی ورزش و باشگاه اما حالم خوب نبود.
دم دمای یکسالگی پسرم بود که یکی از دوستانم من رو به جلسه ای دعوت کرد. اونجا قرار بود یکی از همسران شهدای مدافع حرم بیان و صحبت کنن. گویا این خانم از هم دانشگاهی های ما بودن.
خلاصه ما به این جلسه دعوت شدیم. خانم کشوری همسر شهید مدافع حرم نوید صفری. اونجا گفتن این شهید دست نوشته ای داره که هر کس ۴۰ زیارت عاشورا بخونه و به من هدیه کنه من هر حاجتی داشته باشه براش میگیرم و اگر نشد اون دنیا شفاعتش میکنم. این رو نیت کردم انجام بدم و بعدش موقع خداحافظی به خانم کشوری با بغض گفتم رفتید زیارتشون سلام ما رو برسونید، بگید من اینجا غریبم. همین و چله گرفتم هدیه به شهید.
در این بین صحبت شد از آگهی استخدام دانشگاه برای نهاد رهبری. من که قبلا توی مسجد دانشگاه فعالیت داشتم شرکت کردم و طی یک آزمون و مصاحبه و رقابت تنگاتنگ وارد کار شدم. اینجا بود که فهمیدم گمشده من در زندگی کار و فعالیت اجتماعی بود. چیزی که خودم هم متوجه خلاش نبودم.
من توی شهر غریب از صبح میرفتم تا عصر سرکار و باید پسرم رو میسپردم به کسی.. اوایل مادرم میومدن از شهرمون ولی سخت بود، تصمیم به پرستار گرفتیم. روزهای سختی بود زیربار پرستار گرفتن نمی رفتم میگفتم پرستار خوب گیر نمیاد من بچه ام رو نمیسپارم به پرستار و... خیلی توسل کردم و مادرم و شوهرم کمک میکردن تا کسی رو پیدا کنیم.
تا اینکه یک خانمی رو در نزدیکی خونه مون یافتیم که از دو تا بچه دیگه نگهداری میکرد. یک مدتی با ایشون گذشت پسرم اصلا پیش ایشون آروم و قرار نداشت. میگفت یه گوشه میشینه و..
خلاصه این خانم سر یک موضوعی یک دروغی به ما گفت که رسوا شد و من از فرداش دیگه پسرم رو نسپردم به ایشون. یکی دو روز پسرم رو بردم با خودممحل کار تا اینکه همسرم گفت یکی یه خانمی رو معرفی کرده بیا بریم ببینیمش. با ناامیدی رفتم. وقتی وارد خونه اش شدیم انگار خدا گمشده ی من و پسرم رو بهمون داد. یک خانم بسیاار مومن و از اون آدما بود که عیین مادر به پسرم ابراز احساس میکرد...
اسمشون نازنین بود اما بچه ها بهش میگفتن مامان ناناز، خلاصه مامان ناناز شد مامن و ماوای ما و پسرم اونجا آرامش داشت.
مامان ناناز از چند بچه دیگر هم نگهداری میکرد و خونه اش هم حیاط دار بود. شده بود جای خونه مامان بزرگ نداشته محمدحسن توی اصفهان. یعنی یک خلایی از ما رو خودبخود پر میکرد.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075