🌹 سلام بر ابراهیم🌹
ماجرای مار
مهدی عموزاده
ساعت ده شب بود. تو کوچه
#فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از
#بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم.
مشغول بازی بودیم. دیدم از سر
#کوچه شخصی با عصای زیر
#بغل به سمت ما می آید. از
#محاسن بلند و پای مجروحش
#فهمیدم #خودش است!
کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام بازی می کنی؟
گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم.
#بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانستم به او
#گل بزنم! مثل حرفه ای ها بازی می کرد.
نیم
#ساعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان
#دیر وقته، مردم می خوان بخوابن!
توپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد هم
#نشستیم دور آقا ابراهیم. بچه ها گفتند: اگه میشه از
#خاطرات #جبهه تعریف کنید.
آن شب خاطره
#عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. آقا
#ابراهیم می گفت:
در منطقه غرب با جواد
#افراسیابی رفته بودیم شناسائی. نیمه شب بود و ما
#نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5107🔜