مامان می‌گفت شب بیست و هفتم رمضان برویم طلا بخریم که شب کشتن ابن ملجم است و شگون دارد و من فکر می‌کردم شادی در مرگ کسی، آن هم ناکسی مثل ابن ملجم، درست است یا نه؟! راستش من فکرش را هم نمی کردم کسی بتواند در مرگ دیگری، تازه نه یک دشمن خونی که یک مخالف، شادی کند و تازه به این شادی هم ببالد. من نمی‌دانستم وقتی مردمی نگران یک شخصیت مهم مملکتشان هستند، می‌شود کنایه و خنده زد و تازه حق به جانب هم بود و فحش هم داد. من نمی‌دانستم، یعنی می‌دانستم‌ها، قبلا خوانده بودم «وَ هذا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِيادٍ وَ آلُ مَرْوانَ» ولی فکر می‌کردم آن مردم شیطان بودند و شیطان که... شیطان هنوز بین ماست انگار. من یادم رفته بود همین شیطان‌های کوچک برای شهادت سردار هم هلهله کردند، برای بیمارستان غزه هم پوزخند زدند و برای کشتارهای اسرائیل خفه‌خون گرفته بودند. من هی یادم می‌رود و دنیا هی می‌زند توی صورتم که ببین! زندگی همین است! قوم بنی‌اسرائیل که پیامبرمان گفت شبیه‌ترین به امت من‌اند، همین‌ها هستند. یادم می‌آورد که مردم بیشترشان نمی‌دانند و نمی‌فهمند و دل بستن به حرف‌ها و کارها و عقایدشان، یعنی بازیچه شدن. یادم می‌آورد که حرف زدن آسان است و تهمت زدن آسان‌تر و شایعه ساختن مثل آب خوردن است، و محکم ماندن بر سر ایمان خویش مثل نگه داشتن آتش در کف دست. یادم می‌آورد که «فَکَاَنّ الدّنیا لَم تَکُن وَکَاَنّ الاخِرَهَ لَم تَزَل»؛ گویی دنیایی نبوده و گویی پیوسته آخرت بوده...