مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
🔰 #داستان هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت -------------------🕊 حانیه به محض اینکه وارد خانه ی فا
عطر شان میماند اما خودشان نه؛ آدم ها را میگویم🍃🍂 رادین: به لطف ذهن فعال دختر های محله، امسال بی برنامه نبودیم. البته قرار شده بود که ما هم در بخش برنامه ریزی و پژوهش کمک شان کنیم. کار های نشر هم که شریکی انجام میشد. تلفنم را برداشتم و بعد از هماهنگی با حسین به فتوکپی شان رفتم. عکس ها ، پوستر ها و هر چه میخواستیم آماده شده بود. خیلی هم شیک و مجلسی! حسین:《کارا خیلی زیاده و ممکنه دست تنها تا شب طول بکشه. قرار شد خودم باهات بیام که دوتایی زودتر تمومش کنیم.》 رادین:《تشکر.😍😍》 حسین :《بجنب! کلی کار داریم پسر شب شد!》 از شیب اول محل بالا رفتیم که موبایل حسین زنگ خورد. حسین:《داداش لطفا جواب بده و بزار زیر گوشم.》 شماره را پل ارتباطی ذخیره کرده بود. کنجکاو شدم اما به روی خودم نیاوردم و جواب دادم. صدای حامد بلند شد:《همه چی رو به راهه؟》 حسین:《اره الان با رادین داریم میریم برای نصب. تموم شد عکس میفرستم.》 حامد:《باشه. خدا به همراه تون.》 حسین:《خدا حافظ》 کمی جلوتر رفتیم. از اول محل هر جا که خیلی تو چشم بود ، مثل تابلوی اعلانات، دیوار های بیرونی مسجد و دیوار ها را ، با اعلامیه و پوستر و بنر پر می کردیم. پارچه ها هم آماده بود و رضا آنطرف محل داشت نصب شان میکرد و کمک نیاز داشت. همینطور که از کوچه پس کوچه ها عبور می کردیم ، به ساختمان نیمه کاره ایی رسیدیم که کارگرانش مشغول غذا خوردن بودند. خواستیم مزاحم نشویم که تعارف زدند :《بفرمایید ناهار!》 رادین:《ناهار؟ ساعت ۴ بعد از ظهره برادر! خداقوت بده بهتون.》 تشکر کردند. کمی بعد پسری هم سن و سال خودمان بود جلو آمد و با دقت به پوستر ها نگاه کرد. نگاه پرسشگرش را به سمت ما گرفت و با لحجه ی عرب پرسید:《سالگرد حاج قاسم شده؟》 حسین:《بله. داریم محل رو آماده میکنیم.》 پسر:《حاج قاسم مرد بزرگی بود. خیلی بهش مدیونیم. هم من و هم خانواده و دوستام.》 رادین:《چطور؟》 پسر:《به خاطر داعش. ما یه مزرعه گندم داشتیم تو شهر خودمون که اونجا خانوادگی کار میکردیم. داعشی های نامرد اومدن و همه چیزمونو گرفتن. خونه ، مرزعه ، امنیت، ارامش، زندگی و... حتی خانواده. 》 دستم را روی شانه ی خاکی اش گذاشتم:《متاسفم. واقعا نمیدونم باید چی بگم.》 پسر:《پدر و برادر بزرگم رو اونا کشتن و به خطر اینکه خرج خانواده ی خودم و برادر مرحومم رو بدم اومدم ایران برای کار. خدا بیامرزه! حاج قاسم باعث شد حداقل ناموسمون دستمون بمونه. 》 حسین:《خدا بهتون صبر بده. الهی که روح پدر و برادرت در آرامش باشه. راستی اسمت چیه؟》 پسر:《تشکر. بیدل هستم. شما چی؟》 رادین:《من رادینم و ایشون هم دوستم حسین جان. اگه کار داری مزاحم نمیشیم برادر.》 بیدل:《 کار امروزم تموم شد. میشه کمک تون کنم؟》 رادین:《خسته نیستی؟》 بیدل:《ما به حاج قاسم بیشتر از اینا ارادت داریم.》 حسین لبخند زد و گفت:《پس من میرم پیش رضا شماها هم اینا رو ردیف کنین.》 بیدل دست های خاکی اش را شست و با کمی آب وضو گرفت. بعد هم با گوشه ی لباسش پاک کرد. وسایل را به دستش دادم و همراه هم شروع به کار کردیم. بیدل :《خوش به حال تون که اسطوره هاتون کسانی مثل حاج قاسم هستن.》 رادین:《حاج قاسم اسطوره ی همست.》 بیدل:《البته. ایشون با همه فرق داشت. شما ایرانی ها باید به خودتون افتخار کنید که مردی از بین توت از یه روستای دور افتاده، با تلاش و مجاهدت و خودسازی، به چهره ی درخشان و قهرمان امت اسلامی تبدیل میشه. حاج قاسم هم در زمان زنده بودن و هم با شهادتش استکبار رو شکست داد. دیدی که تو عراق و سوریه با وجودش آمریکا کاری از پیش نبرد.》 رادین:《دمت گرم خیلی خوب گفتی.》 بیدل:《شهید والامقام...حیف که دیگه نیست پیش مون.》 رادین:《نه اینو نگو. درقران داریم که شهدا در زمان زنده بودن با جسم شون الگو هستن و بعد از مرگ با معنویت شون. حاج قاسم هم هست بین ما. ما همه فرزندان ایشون هستیم. ما که بهشون ارادت داریم اگه یه کم دقت کنیم میتونیم ایشون رو در کنار خودمون حس کنیم.》 بیدل:《چجوری؟》 رادین:《وقتی یکیو عمیقا دوست داشته باشی، کم کم شبیهش میشی. اینطوری میتونی حسش کنی؛ تو اعمالت ، تو زندگیت!》 لبخند شیرینی روی صورت خسته ی بیدل نقش بست. کار پوستر ها تقریبا تمام شده بود. موبایلم زنگ خورد. حامد بود و یا به عبارتی:( آقای پل ارتباطی!) رادین:《 سلام . جانم داداش؟》 حامد:《سلام . ساجده خانم گفته مورد بعدی درمورد ویژگی شهادت حاج قاسم هست. البته چون امتحان ریاضی دارن قرار شده ما که امتحان زبان داریم محتواها رو آماده کنیم. ببینم چه میکنی!》 چشمانم برق زد و خیره به بیدل نگاه کردم🤩🤩🤩 حامد:《الو... رفتی؟》 رادین:《خیالت تخت داداش. یه مصاحبه برات میارم ماه!》 این داستان ادامه دارد... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🔰 ____________________ 🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e