eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
977 ویدیو
69 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
اهمیت تربیت تشکیلاتی ۴.mp3
1.49M
📻 ویژه برنامه 🌙 🔖 "مبحث اهمیت تربیت تشکیلاتی " استاد : دکتر محمدی 📌 (نشر با منبع جایز است ) 🔻 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار ❇️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
قرار بی قرار ۴.mp3
2.67M
📻 ویژه برنامه 🌙 🔶کتاب خوب تشکیلاتی چی بخونیم؟ ⬅️ ✔️ کتاب 🎙روایتی شنیدنی از زندگی 📌 (نشر با منبع جایز است. ) 🔻 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار ❇️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
🔰 #داستان هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت -------------------🕊 حانیه به محض اینکه وارد خانه ی فا
عطر شان میماند اما خودشان نه؛ آدم ها را میگویم🍃🍂 رادین: به لطف ذهن فعال دختر های محله، امسال بی برنامه نبودیم. البته قرار شده بود که ما هم در بخش برنامه ریزی و پژوهش کمک شان کنیم. کار های نشر هم که شریکی انجام میشد. تلفنم را برداشتم و بعد از هماهنگی با حسین به فتوکپی شان رفتم. عکس ها ، پوستر ها و هر چه میخواستیم آماده شده بود. خیلی هم شیک و مجلسی! حسین:《کارا خیلی زیاده و ممکنه دست تنها تا شب طول بکشه. قرار شد خودم باهات بیام که دوتایی زودتر تمومش کنیم.》 رادین:《تشکر.😍😍》 حسین :《بجنب! کلی کار داریم پسر شب شد!》 از شیب اول محل بالا رفتیم که موبایل حسین زنگ خورد. حسین:《داداش لطفا جواب بده و بزار زیر گوشم.》 شماره را پل ارتباطی ذخیره کرده بود. کنجکاو شدم اما به روی خودم نیاوردم و جواب دادم. صدای حامد بلند شد:《همه چی رو به راهه؟》 حسین:《اره الان با رادین داریم میریم برای نصب. تموم شد عکس میفرستم.》 حامد:《باشه. خدا به همراه تون.》 حسین:《خدا حافظ》 کمی جلوتر رفتیم. از اول محل هر جا که خیلی تو چشم بود ، مثل تابلوی اعلانات، دیوار های بیرونی مسجد و دیوار ها را ، با اعلامیه و پوستر و بنر پر می کردیم. پارچه ها هم آماده بود و رضا آنطرف محل داشت نصب شان میکرد و کمک نیاز داشت. همینطور که از کوچه پس کوچه ها عبور می کردیم ، به ساختمان نیمه کاره ایی رسیدیم که کارگرانش مشغول غذا خوردن بودند. خواستیم مزاحم نشویم که تعارف زدند :《بفرمایید ناهار!》 رادین:《ناهار؟ ساعت ۴ بعد از ظهره برادر! خداقوت بده بهتون.》 تشکر کردند. کمی بعد پسری هم سن و سال خودمان بود جلو آمد و با دقت به پوستر ها نگاه کرد. نگاه پرسشگرش را به سمت ما گرفت و با لحجه ی عرب پرسید:《سالگرد حاج قاسم شده؟》 حسین:《بله. داریم محل رو آماده میکنیم.》 پسر:《حاج قاسم مرد بزرگی بود. خیلی بهش مدیونیم. هم من و هم خانواده و دوستام.》 رادین:《چطور؟》 پسر:《به خاطر داعش. ما یه مزرعه گندم داشتیم تو شهر خودمون که اونجا خانوادگی کار میکردیم. داعشی های نامرد اومدن و همه چیزمونو گرفتن. خونه ، مرزعه ، امنیت، ارامش، زندگی و... حتی خانواده. 》 دستم را روی شانه ی خاکی اش گذاشتم:《متاسفم. واقعا نمیدونم باید چی بگم.》 پسر:《پدر و برادر بزرگم رو اونا کشتن و به خطر اینکه خرج خانواده ی خودم و برادر مرحومم رو بدم اومدم ایران برای کار. خدا بیامرزه! حاج قاسم باعث شد حداقل ناموسمون دستمون بمونه. 》 حسین:《خدا بهتون صبر بده. الهی که روح پدر و برادرت در آرامش باشه. راستی اسمت چیه؟》 پسر:《تشکر. بیدل هستم. شما چی؟》 رادین:《من رادینم و ایشون هم دوستم حسین جان. اگه کار داری مزاحم نمیشیم برادر.》 بیدل:《 کار امروزم تموم شد. میشه کمک تون کنم؟》 رادین:《خسته نیستی؟》 بیدل:《ما به حاج قاسم بیشتر از اینا ارادت داریم.》 حسین لبخند زد و گفت:《پس من میرم پیش رضا شماها هم اینا رو ردیف کنین.》 بیدل دست های خاکی اش را شست و با کمی آب وضو گرفت. بعد هم با گوشه ی لباسش پاک کرد. وسایل را به دستش دادم و همراه هم شروع به کار کردیم. بیدل :《خوش به حال تون که اسطوره هاتون کسانی مثل حاج قاسم هستن.》 رادین:《حاج قاسم اسطوره ی همست.》 بیدل:《البته. ایشون با همه فرق داشت. شما ایرانی ها باید به خودتون افتخار کنید که مردی از بین توت از یه روستای دور افتاده، با تلاش و مجاهدت و خودسازی، به چهره ی درخشان و قهرمان امت اسلامی تبدیل میشه. حاج قاسم هم در زمان زنده بودن و هم با شهادتش استکبار رو شکست داد. دیدی که تو عراق و سوریه با وجودش آمریکا کاری از پیش نبرد.》 رادین:《دمت گرم خیلی خوب گفتی.》 بیدل:《شهید والامقام...حیف که دیگه نیست پیش مون.》 رادین:《نه اینو نگو. درقران داریم که شهدا در زمان زنده بودن با جسم شون الگو هستن و بعد از مرگ با معنویت شون. حاج قاسم هم هست بین ما. ما همه فرزندان ایشون هستیم. ما که بهشون ارادت داریم اگه یه کم دقت کنیم میتونیم ایشون رو در کنار خودمون حس کنیم.》 بیدل:《چجوری؟》 رادین:《وقتی یکیو عمیقا دوست داشته باشی، کم کم شبیهش میشی. اینطوری میتونی حسش کنی؛ تو اعمالت ، تو زندگیت!》 لبخند شیرینی روی صورت خسته ی بیدل نقش بست. کار پوستر ها تقریبا تمام شده بود. موبایلم زنگ خورد. حامد بود و یا به عبارتی:( آقای پل ارتباطی!) رادین:《 سلام . جانم داداش؟》 حامد:《سلام . ساجده خانم گفته مورد بعدی درمورد ویژگی شهادت حاج قاسم هست. البته چون امتحان ریاضی دارن قرار شده ما که امتحان زبان داریم محتواها رو آماده کنیم. ببینم چه میکنی!》 چشمانم برق زد و خیره به بیدل نگاه کردم🤩🤩🤩 حامد:《الو... رفتی؟》 رادین:《خیالت تخت داداش. یه مصاحبه برات میارم ماه!》 این داستان ادامه دارد... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🔰 ____________________ 🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
°°° ماهان صدای رفت و امد پرستار ها ، پیج کردن پزشکان، تق تق ظرف های فلزی و بوی الکل گواهی میداد که الان تو بیمارستانم. خوشبختانه صدای قژ چرخ هایی که روی زمین کشیده می شدن به اتاق من ختم نمی شد، وگرنه واقعا باور می کردم که مردم. سوزش سوزنی که به یک سرم وصل میشد و داخل دستم بود ، وادارم می کرد باور کنم زنده موندم. با احتاط چشمامو باز کردم که نور لامپ مهتابی اذیتم کرد. چند لحظه بعد صورت مهربون بابا جایگزین مهتابی شد. چشماش می خندیدن اما نگرانی توشون غوطه ور بود. حال نداشتم حرف بزنم اما هر طوری بود لبامو از هم باز کردم. _:(( چی شده؟)) بابا:(( خدا رحم کرد بهت. خدا رو شکر که خوبی. الان فقط استراحت کن. بعدا حرف می زنیم.)) بعد هم ملحفه رو روم کشید و وادارم کرد تا چشمامو ببندم. به لطف اجبار بابا راحت یه دو سه ساعتی رو چرت زدم. وقتی بیدار شدم احساس بهتری داشتم و انگار انرژی گرفته بودم. احساس سنگینی تو پای راستم داشتم که متوجه شدم شکسته و تو گچه. یه کمی طول کشید تا باور کنم واقعا پام شکسته و اینجام. سرم یه کم درد میکرد و به خطر همین نمی خواستم به دلیلش فکر کنم.بابا دستی رو سرم کشید و حالمو پرسید. بعد هم یه ابمیوه رو برام اماده کرد و به دستم داد. بعد از خوردنش انگار سر دردم خیلی بهتر شد، اما همچنان یه کمی بیحال بودم. _:(( چی شده؟)) بابا:(( تصادف کردی. یادته؟)) کم کم داشتم به یاد می اوردم. من ، مسجد، سینا، ماشین! _:(( اره اره داره یادم میاد. الان سینا چطوره؟)) بابا:(( سینا خوبه. فرزانه خانوم کلی تشکر کرد و فرستادمش بره خونش. الان مامان میاد پیشت. موقع مرخص شدن میام میبرمتون خونه.)) چند دقیقه بعد مامان اومد و با دیدن چشمای بازم محکم بغلم کرد. وقتی که اروم شد کمکم کرد غذا بخورم و این خیلی بهم کمک کرد. پازل قبل از تصادف کامل تو ذهنم شکل گرفت و همه چیز برام روشن شد. برای مامان همه چیزو تعریف کردم. _:(( داشتم می رفتم مسجد. از دروازه اومدم بیرون دیدم فرزانه خانوم و سینا دارن میان این ور خیابون . یه لحظه چادر فرزانه خانوم افتاد و تا دست سینا رو ول کرد تا درستش کنه ، سینا دویید اینطرف خیابون. داشت ماشین می اومد و منم رفتم تا از جلوی ماشین دورش کنم. اما خب ماشینه خیلی سریع تر از من بود!)) مامان:(( تو باید چشماتو وا می کردی!)) _:(( ماشین وقتی نزدیک خط عابر پیاده میشه باید سرعتشو کم کنه حتی اگه واقعا کسی نباشه. نه اینکه بد تر گاز بده!)) چند ساعت بعد اومدیم خونه. مهسا یه کمی ترسیده بود که وقتی گفتم حالم خوبه لبخند زد. هر چند اون ناراحتی یا نگرانیش از بین نمیره فقط پشت لبخنداش به خوبی قایم میشه. مهسا از قبل تو حال جلوی تلویزیون ، زیر اپن اشپزخونه برام تشک انداخته بود با چندتا بالش. بابا کمکم کرد و دراز کشیدم. بعد هم یه بالش زیر پای شکستم گذاشتن که احساس پادشاهی بهم میداد. مامان برام یه لیوان اب هویج اورد و من از اینکه جلوشون، دراز کشیده بودم و پا مو دراز کرده بودم داشتم از خجالت اب میشدم. ظاهرا کارای مهسا دو برابر میشد. دیگه خرید های کوچیک وسط روز هم به عهده ی اون بود. برای اینکه کمتر شرمندش بشم ، وقتی که اومد گفتم:(( میگم مهسا. دیگه از این به بعد سیب زمینی و پیاز پوست کردن و چه میدونم، سالاد و اینا با من. اینطوری کارات کمتر میشه باشه؟)) مهسا تعجب کرد:(( مطمئنی که میتونی؟!)) _:(( راه میایم با هم حالا.)) مهسا:(( راستی ماهان! بیا ازت یه عکس بگیرم. برای ثبت نام رویداد میخوام.)) _:(( مگه عکسم میخواد؟! حالا کجا میخواد بزنه؟)) مهسا:(( روی کارت میخوان بزنن. میگم یه جوری بگیرم که پات هم بیفته. بامزست.)) _:(( ول کن بی خیال!)) مهسا:(( مجروح در راه کمک به مردم. سوپرمن عصر امروز ، ماهان طالبی! لبخند بزن.)) هر طوری که بود عکس پای شکسته ی منو فرستاد. وقتی به کارتی که برام میزدن فکر میکردم خندم می گرفت. یادگاری و خاطره ی باحالی می شد... 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
دستمو  پس زد :(( بابا خوبم من. دهع! نکن بچه!)) میدونست وقتی بهم میگن بچه عصبی میشم و باز میگفت. یخ رو پرت کردم بغلش خودش نگهداره و با حرص نگاش نکردم. امیر:(( حمله داعش نبوده که خواهر من ، یه شوخی پسرونه بوده! تموم شد رفت.)) دلم میخواست کیسه یخو بکوبم تو سرش! به اینا میگفت یه شوخی پسرونه. _:(( چرا به ناظمتون نگفتی؟ گوش اینا رو می کشید خب!)) چشاشو برام گرد کرد:(( همین مونده فقط با ۱۷ سال سن برم شلوار ناظممونو بچسبم که اینا دعوام کردن ! الیمرا میخوای باور کنی من دختر نیستم؟ )) حرفشو با کمی مسخره بازی ادامه داد:(( خانوم اجازههه زهرا موی منو کشید! خانوم مریم دستمو خط داد! اجازههههه این به من گفت بی ادب! خانوممم این بدون اجازه ی من پاک کن گرفت!.... بابا اینا کار شماس ،ما از این سوسول بازیا بلد نیستیم)) تکیه دادم به مبل .کوسنو پرت کردم تو صورتش که دستاشو حائل کرد و به صورتش نخورد . _(( حقت بود اصلا نمی شنیدم درو وا نمی کردم برات! )) به خندیدنش ادامه داد:((نه اینکه خیلی زود شنیدی؟! من موندم تو چجوری میخوابی؟! اصلا مگه چی کار کردی تو مدرسه که اینقدر عمیق خوابیدی؟!بیل زدی؟)) چشمامو مالیدم و با خمیازه گفتم:(( کلید می بردی با خودت! خوابمو زهرمارم کردی.ولی به خاطر شادی این روز فرخنده از اشتباهت میگذرم.)) چشاشو گرد کرد و لباشو کج:(( روزِ چی کشک چی؟)) و با برق کوچیکی توی چشماش ادامه داد:(( بالاخره روز پسر شده؟ خدایا باورم نمیشه ، بگو که درست حدس زدم و با عقده ی تبریک روز پسر نمی‌میرم.)) خنده ام را قورت دادم:(( نه خنگول خان . اصلا بهت امید نداشتم بتونی چنین کاری کنی. تویی که پایه ی همه ی کرم ریزیایی ، نصف جمعیت کرم های دنیا و حتی گونه های کشف نشده ی کرم تو وجودت هست ، بیخیال یه عملیات خفن شی . حتی خودتم بری بمب هایی که میخوان کار بندازن رو خنثی کنی خیلی حرفه!)) قیافش مثل ماست وا رفته شد:(( همین مونده تویی که دهنت بوی شیر میده بیای به من اصول دین یاد بدی . ممنون که بهم امیدواری دادی ، انگیزه گرفتم برای ادامه ی راه استاد! حالا میشه دقیق تر بگی این مدال افتخار چرا نصیبم شد؟ زیر دیپلم حرف بزن ماهم بفهمیم سرکارِ خانم!)) لحن مسخره کننده اش باعث میشه چند لحظه مکث کنم و با حرص ادامه بدم:(( تونستی تشخیص بدی همراهی با یه جمع رو تا کجا باید پیش برد. این کار رو معمولا کسایی میتونن انجام بدن که مغز دارن تو جمجمه اشون. اینکه بدون مغز تونستی اینکارو کنی قطعا جزو معجزات عالمِ.)) صدای پیامک گوشیم بلند شد.دستمو بردم گوشیو بردارم که زودتر از من دستشو گذاشت روش و نذاشت بردارمش ، بی حوصله نگاش کردم که بگه چی میخواد. امیر(( فکر کردی با مخ فرو میرم تو جمع بچه ها و بدون فکر هر کاری خواستم میکنم و چیزایی که برام مهمه رو هم بیخیال میشم؟ خان داداشتو نشناختیا. حالا درسته ما مثل شما کتاب خون نیستیم ، ولی حالیمونه ارزشامونو فدای هر چیزی نکنیم بچه.)) گوشیمو از زیر دستش کشیدم:(( اصلا چنین فکری نکردم. وقتی مخ نداری ، نمیتونی باهاش فرود بیای .)) براش شکلکی در آوردم و پیامک رو باز کردم. از طرف مامان بود. گفت که بابا رفته دنبالش و دارن میان خونه ، سفره رو پهن کنم. ابرو هام بالا پرید ، چه عجب امروز زود تشریف میارن. افتاب از کدوم ور دراومده. با کشیده شدن اون دستم که تکیه داده بودم بهش داشتم با سر می رفتم پایین که خودمو کنترل کردم. امیر :(( که من مخ ندارم ها؟)) چشای گشاد شده امو با خشم انداختم رو امیر :((بزنم کبودیاتو کبود تر کنمممممم؟ پاشو ببینم تو هیچیت نیست ادا در میاری فقط. پاشو سفره رو پهن کنیم مامان اینا تو راهن.)) کرمای وجودش فروکش کرد و نگاهش یکم نگران شد. امیر :(( ععع دارن میان؟ دستم ب دامنت. مامان الان بیاد این گوجه ی پای چشامو ببینه نگران میشه ها... چیکارش کنیم؟)) راست می‌گفت. بیخیال سفره ای که باید پهن میکردیم شدم. جرقه ای تو ذهنم خورد. با شتاب بلند شدم و سمت اتاق رفتم. امیر :(( کجا بابا ؟ بیا دست ب دست هم دهیم ی مادر مهربان رو از نگرانی در بیاریم!)) _(( پاشو بیا دنبالم. ردیفش میکنم الان.)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سری جدید ، فن بیان با تکنیکهای متفاوت وکاربردی 💥 چیکار کنیم که بتونیم با مخاطبمون خوب ارتباط بگیریم و بتونیم مطالب و حرفهامون رو خوب انتقال بدیم؟ 🎤🎙 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
راه حل.mp3
1.33M
🎧پادکست ۴💥 ویژگی های دوره نوجوانی برای نوجونی که میخواد خودش رو تو این دوره بهتر بشناسه و بهتر استفاده کنه...☺️ 💠از رو هشتگ سرچ کن قسمتهای قبلی رو😎 ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام ☀️ @mezmar_nojavan ☀️
🏷 اسلام دین فردی نیست، حتی اگر نماز هم خودت خواندی، باید جایی در نظر بگیری که اطرافیانت راهم به این کار دعوت کنی، اصل نماز اثرش به تبری جستن از عاملان ظلم و ستم و فاسدان است، هر فرد نماز خوان میداند سکوت در برابر ظلم جایز نیست. 🗞🌮 مرکز تولید فرآورده های تربیتی تشکیلاتی برای همه ی رده های سنی🇮🇷👇 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
13971122_35331_192k.mp3
16.84M
🎙🌱 اونهایی که بیانیه گام دوم رو تا به حال بصورت مکتوب و متن محور نخوندند، این پادکست صوتی با ادبیات جذاب و تدوین عالی، بسیار براشون مفیده، و حتی اونهایی هم که خوندند ، این صوت ، مصادیقِ خط به خط از بیانیه گام دوم رو مطرح میکنه شنیدن این پادکست رو از دست ندید ⚠️ نشر بدید همه گوش بدن🎧 یه لقمه تشکیلات|مرکز تولید فرآورده های تربیتی تشکیلاتی لینک عضویت 👇👌 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
چهارمین ویژگی مهم یه جوان انقلابی🔥🔥👇 لازمه ی نقش آفرینیِ یه جوان در کشور ، امید داشتنِ امیدی که با خود باوری همراه باشه، و... یه لقمه تشکیلات|مرکز تولید فرآورده های تربیتی تشکیلاتی لینک عضویت 👇👌 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن ایران هیچ پیشرفتی نکرده، پس اینها چیه؟ آثار یک تفکر یه لقمه تشکیلات|مرکز تولید فرآورده های تربیتی تشکیلاتی| لینک عضویت 👇👌 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
🔸به رسم مصطفی الگوی فرماندهی شهید مصطفی صدرزاده یه لقمه تشکیلات| لینک عضویت 🌱👌 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e