#قسمت_چهارم
#المیرا
دستمو پس زد :(( بابا خوبم من. دهع! نکن بچه!))
میدونست وقتی بهم میگن بچه عصبی میشم و باز میگفت. یخ رو پرت کردم بغلش خودش نگهداره و با حرص نگاش نکردم.
امیر:(( حمله داعش نبوده که خواهر من ، یه شوخی پسرونه بوده! تموم شد رفت.))
دلم میخواست کیسه یخو بکوبم تو سرش! به اینا میگفت یه شوخی پسرونه.
_:(( چرا به ناظمتون نگفتی؟ گوش اینا رو می کشید خب!))
چشاشو برام گرد کرد:(( همین مونده فقط با ۱۷ سال سن برم شلوار ناظممونو بچسبم که اینا دعوام کردن ! الیمرا میخوای باور کنی من دختر نیستم؟ ))
حرفشو با کمی مسخره بازی ادامه داد:(( خانوم اجازههه زهرا موی منو کشید! خانوم مریم دستمو خط داد! اجازههههه این به من گفت بی ادب! خانوممم این بدون اجازه ی من پاک کن گرفت!.... بابا اینا کار شماس ،ما از این سوسول بازیا بلد نیستیم))
تکیه دادم به مبل .کوسنو پرت کردم تو صورتش که دستاشو حائل کرد و به صورتش نخورد .
_(( حقت بود اصلا نمی شنیدم درو وا نمی کردم برات! ))
به خندیدنش ادامه داد:((نه اینکه خیلی زود شنیدی؟! من موندم تو چجوری میخوابی؟! اصلا مگه چی کار کردی تو مدرسه که اینقدر عمیق خوابیدی؟!بیل زدی؟))
چشمامو مالیدم و با خمیازه گفتم:(( کلید می بردی با خودت! خوابمو زهرمارم کردی.ولی به خاطر شادی این روز فرخنده از اشتباهت میگذرم.))
چشاشو گرد کرد و لباشو کج:(( روزِ چی کشک چی؟)) و با برق کوچیکی توی چشماش ادامه داد:(( بالاخره روز پسر شده؟ خدایا باورم نمیشه ، بگو که درست حدس زدم و با عقده ی تبریک روز پسر نمیمیرم.))
خنده ام را قورت دادم:(( نه خنگول خان . اصلا بهت امید نداشتم بتونی چنین کاری کنی. تویی که پایه ی همه ی کرم ریزیایی ، نصف جمعیت کرم های دنیا و حتی گونه های کشف نشده ی کرم تو وجودت هست ، بیخیال یه عملیات خفن شی . حتی خودتم بری بمب هایی که میخوان کار بندازن رو خنثی کنی خیلی حرفه!))
قیافش مثل ماست وا رفته شد:(( همین مونده تویی که دهنت بوی شیر میده بیای به من اصول دین یاد بدی . ممنون که بهم امیدواری دادی ، انگیزه گرفتم برای ادامه ی راه استاد! حالا میشه دقیق تر بگی این مدال افتخار چرا نصیبم شد؟ زیر دیپلم حرف بزن ماهم بفهمیم سرکارِ خانم!))
لحن مسخره کننده اش باعث میشه چند لحظه مکث کنم و با حرص ادامه بدم:(( تونستی تشخیص بدی همراهی با یه جمع رو تا کجا باید پیش برد. این کار رو معمولا کسایی میتونن انجام بدن که مغز دارن تو جمجمه اشون. اینکه بدون مغز تونستی اینکارو کنی قطعا جزو معجزات عالمِ.))
صدای پیامک گوشیم بلند شد.دستمو بردم گوشیو بردارم که زودتر از من دستشو گذاشت روش و نذاشت بردارمش ، بی حوصله نگاش کردم که بگه چی میخواد.
امیر(( فکر کردی با مخ فرو میرم تو جمع بچه ها و بدون فکر هر کاری خواستم میکنم و چیزایی که برام مهمه رو هم بیخیال میشم؟ خان داداشتو نشناختیا. حالا درسته ما مثل شما کتاب خون نیستیم ، ولی حالیمونه ارزشامونو فدای هر چیزی نکنیم بچه.))
گوشیمو از زیر دستش کشیدم:(( اصلا چنین فکری نکردم. وقتی مخ نداری ، نمیتونی باهاش فرود بیای .)) براش شکلکی در آوردم و پیامک رو باز کردم. از طرف مامان بود. گفت که بابا رفته دنبالش و دارن میان خونه ، سفره رو پهن کنم. ابرو هام بالا پرید ، چه عجب امروز زود تشریف میارن. افتاب از کدوم ور دراومده. با کشیده شدن اون دستم که تکیه داده بودم بهش داشتم با سر می رفتم پایین که خودمو کنترل کردم.
امیر :(( که من مخ ندارم ها؟))
چشای گشاد شده امو با خشم انداختم رو امیر :((بزنم کبودیاتو کبود تر کنمممممم؟ پاشو ببینم تو هیچیت نیست ادا در میاری فقط. پاشو سفره رو پهن کنیم مامان اینا تو راهن.))
کرمای وجودش فروکش کرد و نگاهش یکم نگران شد.
امیر :(( ععع دارن میان؟ دستم ب دامنت. مامان الان بیاد این گوجه ی پای چشامو ببینه نگران میشه ها... چیکارش کنیم؟))
راست میگفت. بیخیال سفره ای که باید پهن میکردیم شدم. جرقه ای تو ذهنم خورد. با شتاب بلند شدم و سمت اتاق رفتم.
امیر :(( کجا بابا ؟ بیا دست ب دست هم دهیم ی مادر مهربان رو از نگرانی در بیاریم!))
_(( پاشو بیا دنبالم. ردیفش میکنم الان.))
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
#قسمت_چهارم #المیرا دستمو پس زد :(( بابا خوبم من. دهع! نکن بچه!)) میدونست وقتی بهم میگن بچه عصبی م
#المیرا
#قسمت_پنجم
اقاهه:((گفتی رنگی میخوای دیگه؟))
یه کمی مکث کردم:((بله. رنگی بهتره.))
برای هزارمین بار طرح پوسترمونو از ذهنم گذروندم و خرکیف شدم. دلم میخواست طرحی که زهرا درست کرده بود رو به عالم و آدم نشون بدم. کی باورش میشه طراحی این کار با چند تا دهه هشتادی به قول اونا گودزیلا بوده؟
آقاهه: (( چند تا میخوای دخترم؟))
قرار شده بود پوستر رو تو راهرو و در ورودی و اتاق پرورشی بزنیم. جایی که بیشترین رفت و امد بچه هاست.
_ ((سه تا لطفا بزنین از روش برام))
خدا میدونه چقدر ذوق زده شدم وقتی دیدم ماموریت دوم راه انداختن مسابقه کتابخوانیه!
بهترین راه بود برا تشویق امیر و بقیه که کتاب بخونن. به نظرم خیلی از مشکلای ما از اینه که فکر نمیکنیم و کتابخوندن باعث روشن شدن فکرمون میشه.
چیزی که هزاران بار خواستم تو مخ امیر فرو کنم و هیچ وقت نتیجه نداد. تنها چیزی که از تلاشام بیرون اومد ، این بود که امیر دیگه بابت کتاب به دست بودن مسخره ام نمیکنه!!
با یاد اوری چند روز پیش اخمی ریزی میشینه رو صورتم . خب درست ترش اینه که بگم کمتر مسخره میکنه.
اقاهه:(( بفرما دخترم ، اماده شده.))
پوسترا رو گرفتم و نگاهشون کردم:
مسابقه کتابخوانی مخصوص نسل نویی ها
"طاها ستاره شمالی "
با اهدا جوایز . . .
_((ممنونم. چقدر تقدیمتون کنم؟))
مبلغ رو پرداخت کردم و از مغازه رفتم بیرون.
تا مدرسه دو سه قدم راه بود. ماسکمو کشیدم پایین ، یه نفس عمیق کشیدم و دوباره دادمش بالا. نگاه کردن به سردر مدرسه قیافه امو کج و کوله کرد . ی نفس عمیق تر کشیدم و از خدا صبر طلب کردم ، برای رد شدن از در ورودی.
خانم وفایی جارو به دست و دست به کمر دم حیاط ایستاده بود و عین همیشه با اخم نگام میکرد. لبخندمو بزرگتر کردم ک بلند گفتم :(( سلام خانوم وفایی ، خسته نباشی.))
هرکس دیگه بود اخماش باز میشد ولی خب اون خانوم وفایی بود و کلا یه نمونه نادر ، قلب مهربونی داشت ولی همیشه اخم میکرد و کلی ازمون مینالید.
_علیک سلام ، میموندی یهو ظهر میومدی ، این پلاستیک چیه دستت باز ، دوباره بخوای آشغال پاشغال بریزی تو مدرسه من میدونم و تو ها.))
لحن طلبکارش خنده ام انداخت. هنوز زنگ نخورده بود و میگفت دیر کردی.مثل همیشه.
_((نه آشغال چیه بابا. چشم حواسم هست زحمت شمارو زیاد نکنم. اجازه میدین رد شم الان؟))
چپکی نگام کرد، ی دور از بالا تا پایین با چشاش اسکنم کرد و سرشو تکون داد ک رد شم. انگار میخواستم وارد ساختمون پنتاگونی ، موسادی چیزی بشم...
دسته پلاستیکو محکم تر گرفتم و بسم الله گفتم که بتونم کارو خوب اننجامش بدم.
بیشتر ذوقم واسه این بود که میخواستم آدمارو دعوت کنم سمت فکر کردن و کار انداختن ذهنشون. امیر اینجور وقتا میگفت ولش کنم و میخواد مغزشو آکبند ببره اون دنیا تحویل خدا بده!
اون تیکه از کتاب که به عنوان نمونه رو پوستر نوشته بودیم اونقدری جذابیت داشت که مطمئن باشم همکلاسیام با دیدنش مشتاق مسابقه بشن و بخوان دست دوستی بدن بهش.
به محض اینکه وارد سالن شدم مهدیس و معصومه رو دیدم که گوشه سالن ، پشت به من وایستاده بودن. بلند صداشون کردم:
_ ((سلام پت و مت عزیززززز.))
برگشتن ؛ دیدنم با خنده سلام کردن. نیش من هم باز شد.
مهدیس-:(( سلام بر شفتک اعظم!))
معصومه :(( سلام علیکم! شنگولی امروز! چی شده کبکت خروس میخونه؟! خبریه؟؟؟))
_:((براتون یه چیز خفن آوردممممم اصلا اصل جنسه.))
مهدیس:((باز تو کنار داداشت زیاد نشستی ادبیاتت تغییر کرد؟!))
معصومه خندید و ارنجشو زد به پهلوی مهدیس ک بییخیال شه. و چشاش بهم فهموند منتظره ببینه براشون چی اوردم.
کیف مو روی صندلی کنار سالن گذاشتم . پوستر رو یواشکی و آروم از توی پلاستیک تو دستم در آوردم و تا خواستم نشونش بدم، صدای ناظم که از بلندگوی مدرسه پخش می شد و منو صدا میزد اجازه این کار رو بهم نداد...
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#المیرا
#قسمت_هفتم
از بالای عینک ظریفش نگاهی به پوستر ها انداخت و من دل تو دلم نبود تا نظر مثبتش رو بشنوم. یکمی روشون دقیق شد و بعد گفت:(( نمیتونم بهت اجازه بدم. درسته که میگی مسابقه کتابخوانیه . من حتی کتابشم نخوندم ؛ اگه مربوط به مدرسه خودمون بود آره، اما نیست.))
لب و لوچم حسابی آویزون شد. اصلا توقع نداشتم که به مسئله به این صورت نگاه کنه.
_(( من که گفتم خانوم کتابش خیلی خوبه ، اصلا میارم خودتون نگاه کنین .))
سرشو تکون داد و چیزی نگفت.
همون موقع معلم ریاضیمون وارد دفتر شد و بهش سلام کردم. بر عکس قیافه پنچر من ایشون با ذوق و انرژی به هم سلام کرد و گفت:(( المیرا خانوم چی شده که اومدی دفتر مدرسه؟! همین اول سالی برات مشکل پیش اومده؟!))
خیلی دلم میخواست راز نشاط معلمایی که سر صبح انقدر شادن رو بدونم.
_:((نه خانوم. اومدم تا در مورد موضوعی با خانوم اصلانی مشورت کنم.))
معلم ریاضی:(( چه کاری هست حالا؟!))
_:(( مسابقه کتابخوانی که منو چند تا از دوستام به مناسبت روز کتابخوانی داریم برگزار میکنیم. اومده بودم که اجازه شو از خانم اصلانی برای اطلاع رسانی تو مدرسه بین بچه ها بگیرم، ظاهراً میگن که نمیشه.))
ناراحت زل زدم بهش و قیافمم یکم مظلوم کردم که دلش بسوزه بره پادرمیونی کنه. شاید اگه خانم اصلانی صحبت نمیکرد مظلومیتم جواب میداد و کارم راه میوفتاد.
خانم اصلانی:(( برای کاندید شدنت تو شورای دانش آموزی موافقم، اما نمی تونم برای این مسابقه بهت اجازه بدم. میتونی از دوستای دورو بر خودت، دوستای صمیمی ، استفاده کنی.))
خانم اصلانی اینو گفت و بعد از این که برگه ها رو دستم داد، رفت تا به کاراش برسه. معلم ریاضیمون اومد جلو نگاهی به ورقهای انداخت.
معلم ریاضی:(( چه پوستر خوشگلیه! اما به نظر من بهتره درستو بخونی و خیلی خودتو درگیر کارهای این چنین نکنی. برای این کار ها کلی فرصت داری! بهتر از امسال شروع کنی به درس خوندن و کم کم برای کنکور آماده بشی. این توصیه من به عنوان یک معلم به توئه. بعد کنکورت کلیی فرصت داری ، آزاده آزادی اون موقع.))
نفس عمیقی کشیدم که عصبانیتم بالا نیاد. درس ، درس ، درس. یه جوری میگن انگار تنبل ترین ادم دنیا جلوشونه. خودم میدونم باید درس بخونم. خوبه باز من درسم خوب بود و برام مهم بود.
پوسترا رو جمع کردم ، لبخندی زدم و با لحن آروم گفتم:(( ممنونم از اینکه راهنماییم کردین ؛ ولی خانم من واقعا فکر نمیکنم یه مسابقه ی کتابخوانی جلوی کنکورمو بگیره! هنوز ۳ سال مونده تا کنکور. اگه قرار باشه کل نوجوونیمو درس بخونم ، کی تفریح کنم و چیزای جدید یاد بگیرم و تجربه کنم؟شما خودتون تو نوجوونی فقط درس میخوندین؟))
دبیر ریاضی:(( الان که اینجایی اینو میگی ؛ همسن من که شدی میفهمی چی میگم. تو مو بینی و من پیچش مو.))
بزرگترا همیشه فکر میکنن خودشون فقط بلدن. ما هم یه عده آدم آهنی خنگیم که باید فقط درس بخونیم و حرفشونو گوش کنیم. با همه اینها چیزی به روی خودم نیاوردم.
آروم گفتم با اجازه و از دفتر خارج شدم و به سمت کلاس رفتم.
مامان همیشه میگفت ادب رو رعایت کنم . میگفت معلمت حتی اگه آدم خوبی نباشه ، چارتا چیز که بهت یاد داده ، بزرگتر که هست؛ نباید بهش بی احترامی کنی. امیر هم با اینکه زلزله ای بیش نبود تو مدرسه ، همیشه میرفت با ادب حقشو از حلقوم ملت بیرون می کشید.
درسته که بهم اجازه ندادن ولی به این سادگی کوتاه نمی اومدم. هرجور شده بچه هارو میارم سمت اینکار .یه راهی پیدا میکنم براش . مغز دارم واسه چی؟ کار میندازمش بالاخره یه چیزی میاد به ذهنم.
حس میکردم دوستام ناامیدم نمی کنن. بچه های با شور و انگیزه ایی بودن. درسته یه مقدار از هم متفاوت بودیم اما مطمئن بودم اهل مسابقه و مطالعه بودن. از پله ها به سرعت بالا رفتم و وارد کلاس شدم. معصومه و مهدیس بحثشون رو از سالن به کلاس منتقل کرده بودن و داشتن بلند بلند می گفتند و می خندیدند.
معصومه با دیدن من گفت :((چی شده الی؟! چرا چهار چرخ پنجره؟! با کدوم کامیون تصادف کردی؟!))
فوری ناراحتیم رو پنهون کردم و هر چی شده بود در مورد مسابقه با ذوق و شوق براشون تعریف کردم و پوستر ها رو نشونشون دادم. نمیخواستم انرژی منفی بگیرن و اول کاری زده شن.
تقریباً یک دقیقه ای به پوسترها خیره شدن.
مهدیس گفت:(( ببین الی...
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#المیرا
#قسمت_دهم
مامانبزرگ نشسته بود رو صندلی و از دورهم بودن بچه ها و نوه هاش لذت میبرد.صدا به صدا نمی رسید.
زندایی زهرا:(( ببخشید من برم سراغ این بچه ، دوباره لج کرده. ساکتش کردم میام دوباره )) بعد از بغل کردن مانی کوچولو به اتاق رفت تا اون رو بخوابونه. سمت خاله رفتم و به ظرفی که داشت کشک و دوغ رو توش قاطی میکرد اشاره زدم و گفتم:(( خاله بدین و من انجام میدم. زن دایی رفته تا بیاد من کمکتون می کنم. هر کاری که دارین به من بگین.))
صدای مادر جون بلند شد:(( نه نه! عزیزم آشپزخونه جای تو نیست! برو اونور با بچه ها بازی کن.))
_:(( خوب من می خوام کمک کنم.))
خاله:(( المیراجان تو نمیتونی. این کار تو نیست. همون که مادر جون گفت، بهتره بری تو حیاط پیش بچه ها. فقط حواست باشه تو حیاط رفتی نزدیک دیگ نشی ممکنه بسوزی.))
دست از پا دراز تر از آشپزخونه بیرون اومدم و وارد اتاق دوران مجردی دایی شدم. جای خلوت که کسی نباشه! فکر میکردم اگه فاطمیه بیایم خونه مادرجون خیلی بهم خوش میگذره و امسال برخلاف سال های قبل میذارن کنکشون کنم. ولی انگار هنوزم تو چشمشون بزرگ نشدم. حتی صبح دلم نمی خواست از در خونه بیام بیرون! هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و طبق معمول سکوت محض. هیچ موزیک پلی نکردم، حتی حوصله شنیدن موزیک های مورد علاقم که غمگین هم بودن رو نداشتم. مهسا گفت امتحان داره و دیر تر میاد ، اگه بود شاید کنار دستش یکم میتونستم ناخونک بزنم به کارا.تو حال خودم بودم که همون لحظه در باز شد و ساره بچه دختر خاله مامانم وارد اتاق شد. باهمون انرژی همیشگیش . همیشه به این فکر میکردم منم ۲۴ ۵ ساله شم همینجور پرانرژی میشم؟ امروز به نظرم خیلی تو اعصاب بود گفت:(( اینجا چیکار می کنی؟! چرا اینجا تنهایی؟! چرا نمیایی بیرون؟!))
لبخندی زورکی زدم_:(( حوصله ندارم. باشه حالم بهتر شد میام بیرون.))
ساره:(( خوب حوصله نداشتی میموندی خونتون اصلاً چرا اومدی مهمونی.پاشو پاشو افسردگی میگیزی اینها تنها))
دلم میخواست بهش بگم:(( خونه مادربزرگ خودمه! برای اومدنش باید از تو اجازه بگیرم؟!))
یه لحظه به خودم اومدم و با خودم گفتم:(( چرا یهو انقدر عصبانی شدم؟! دلیلی نداره یهو از کوره در برم که. ساره همیشه همینجوره ، قصدی نداره که.))
فقط به این بسنده کردم:(( ساره جان ، امروز اصلا حالم خوب نیست!))
سارهبا شیطنت ادامه داد :(( داری اهنگ گوش میدی؟! بده ببینم چی گوش میدی!))
_:(( هیچی گوش نمیدم. هندزفری خالیه.))
ساره:(( وا! پس چرا کردی تو گوشت؟!))
اصلاً حوصله حرفهایش را نداشتم از اتاق زدم بیرون.
ساره پشت سرم اومد:(( دارم باهات حرف میزنم. چرا جواب نمیدی؟!))
پوفی کشیدم. واقعا انقدری ناراحت بودم از دیده نشدنم که تضمینی نبود از ناراحتی چیزی نگم بهش :(( ساره جان یه چیزی وجود داره به اسم حریم شخصی. دلم میخواد الان آهنگ خالی گوش کنم چرا میپرسی؟))
ساره خنده ی کوتاهی کرد ، لپمو کشید و گفت:(( المیرا ، یکم زیر دیپلم حرف بزن بابا. حریم شخصی و این چیزا چیه ... من واسه خودت گفتم. هرطور راحتی.))
لبخند زدم. چیزی نگفتم و برگشتم سمت حیاط. واقعا انقدر بچه بودم و خودم نمیفهمیدم؟ یا بقیه نمیخواستن قبول کنن بزرگ شدنم رو؟ دمپایی مامانبزرگو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین. صدای سوت بلبلی زنگ در اومد؛ قدم های رفته رو سریع برگشتم داخل خونه که چادرمو بردارم ، معلوم نبود کی پشت دره . . .
ساره:(( تو افسرده ای! کاملا مشخصه!))
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#المیرا
#قسمت_دوازدهم
مهسارو تو اتاق کنار خودم نشونده بودم و گفته بودم کارش دارم، ولی حرف نمیزدم.باهاش رودربایستی نداشتم، ولی انقدر دلم گرفته بود انگار حرفم نمیاومد.
مهسا:(( المیرا ، میخوای ایستگاه کنی منو؟! بابا ده دقیقه است تو اتاقیم . چی میخوای بگی دختر؟ خجالت نکش ، راحت باش.))
سعی کردم آروم حرف بزنم:((ببین... من جدیدا خیلی یه جوریم... به هم ریختهام انگار.))
مهسا:((همین؟ دورت بگردم اینکه چیزی نیست! ترسوندیم بابا. تو سن بلوغ معمولا آدما اینطوری میشن. اتفاقی افتاده مگه؟))
شاید اگه قرار بود دلمو خالی کنم گریم میگرفت ولی اصلا نمیخواستم ضعف نشون بدم. من همون المیرایی بودم که از نظر همه فقط منطق بلد بود و حرفای بزرگتر از سنش میزد و احساسی نداشت.
نمیدونم چرا یهو بغض کردم:((خیلی...خیلی تنهام... هیچ کس نمیخواد منو ببینه،نمیخواد منو بفهمه، نمیخواد بهم اعتماد کنه...))
مهسا اخمی کرد. دستامو گرفت و فشرد:(( کی گفته؟!))
_:(( همه، از کاراشون مشخصه. تو مدرسه که اصلا زیر بار نمیرن کار فرهنگی ای رو بدن دستم!.. همکلاسیام تو ظاهر باهام میخندن اما پشت سر شنیدم که داشتن کارای من، کتاب خوندنم و اعتقادامو مسخره میکنن!...مامان اینا فکر میکنن من خرابکاری میکنم و بلد نیستم تو کارا کمک شون کنم!... کسی منو نمیفهمه !))
مهسا با بهت نگاهم کرد. رگباری هرچی بود و نبود رو گفتم بهش...
مهسا:(( المیرا یکم زیادی حساس نشدی؟))
بغضم بیشتر شد. واقعا از مهسا انتظار نداشتم. خواستم بلند شم برم که دستمو گرفت.
مهسا:((خب حالاااااا. چه زودم بهش بر میخوره. ببین من دقیق نمیدونم چی شده ؛ولی بزرگترا مثلا ممکنه فکر کنن که شاید بازیگوشی کنی و از رو کنجکاویت باشه فقط این خواسته هایی که داری ، بهت مسئولیتی نمیسپرن چون حس میکنن زوده برات. نه که بحث دوست نداشتنت باشه، یا بگن چیزی بلد نباشی ، رو مسئولیت پذیریت مطمئن نیستن. متوجه ای؟ اونم به خاطر اینه که خیلی از بچه ها تو این سن اینطوری هستن واقعا.))
نگاه دلخورمو دادم بهش:(( خب الان تقصیر منه که با اونا فرق دارم؟ منی که میخوام مسئولیت قبول کنمم و میدونم باید وظیفه شناس باشم باید تنبیه بشم یا تشویق؟این چه رفتاریه اخه؟ من واقعا دارم دیوونه میشم مهسا!!حتی ...یه وقتایی... به این فکر میکنم دیگه نرم مدرسه .از مدرسه بدم میاد!!))
چشم هاش لحظه به لحظه بیشتر در میومد ، در اتاق تقی زده شد. زندایی مریم اومد داخل. مهسا نگاهش به زندایی افتاد و بلند شد از جاش.هلاک ادبشم اصلا. هزار بارم یه نفر بیاد رد شه از اتاق بلند میشه این دختر.
زندایی:(( عع تو کی اومدیییی ، خوبی ؟ عزاداریت قبول .))
مهسا دست داد به زندایی و خنده ی ریزی کرد:(( سلام. ممنون شما خوبین؟ دایی چطوره؟ مادرجون گفت تو اتاق دارین مانی رو میخوابونین ، گفتم بیام داخل بیدار میشه ، دیگه وایستادم تا خودتون بیاین بیرون ببینمتون.))
زندایی لبخندی زد ملافه تو دستشو نشون داد :(( آها. خوب کردی مرسی.برم اینو بدم رو مانی ، میام الان پیشتون.ببخشید))
مهسا لبخندی در جوابش زد و نشست کنارم.
مهسا:(( خب میگفتی... مدرسه نمیخوای بری؟ بابا تو کلاس اول بودی همه بچه ها گریه میکردن که مارو از مامانمون جدا نکنین ، تو گریه میکردی ، من نمیخوام برگردم خونه. میخوام مدرسه بمونم. چی شده حالا این حرفا رو میزنی؟ به خاطر چهار تا حرف شنیدن کم اوردی؟ المیرایی که من میشناختم قوی تر از اینا بود ، مگه از درستی کارت مطمئن نیستی؟))
نگاهش کردم. مطمئن بودم. مثل روز برام روشن بود کارم اشتباه نیست. فقط همه میگفتن حرفام بزرگتر از دهنمه. رفتم جوابشو بدم که در اتاق زده شد.
ساره:(( میبینم که دوتایی خوب خلوت کردیناااا . . .))
نگاهش چرخید روی ساره...
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
#ماهان #قسمت_سیزدهم دستی زد رو شونم و کنارم نشست. امیر:(( آقااااای دانشجوووو؟ خوش گذشت؟ دیدی همکلا
#المیرا
#قسمت_چهاردهم
تو ماشین بابا نشسته بودم و به سمت مدرسه حرکت میکردیم. فکرم مشغول برنامه ایی که برای از اینجا به بعد داشتم بود. نتیجه حرف زدن با مهسا و عمل کردن به حرف هاش این شد که الان حالم بهتره و فهمیدم که باید از نو شروع کنم. حق با مهسا بود... من باید بیشتر به خودم توجه میکردم اما هنوز هم دیر نشده بود. باید یه تکونی به خودم و زندگیم می دادم تا بتونم این وضع رو جمع کنم.
یادمه اون روز مهسا گفته بود:((اول از همه باید خودتو بشناسی، خوب و کامل، که مطمئنم این کارو کردی. قدم بعدی اینه که سعی کنی ضعف هاتو کم کم از بین ببری و خودتو به بهترینِ خودت تبدیل کنی. اما مهم اینه که خودتو همانطور که هستی، با تمام ویژگی های ظاهری و اعتقادی و... سعی کنی خودتو دوست داشته باشی. عاشق خودت باشی!))
_:(( نتیجه چی میشه؟!))
مهسا:(( اونوقت دیگه منتظر تعریف دیگران از خودت نمیشی. حرف بقیه برات مهم نیست و کمتر خودتو درگیر این میکنی که بقیه چی راجع بهت فکر میکنن.))
_:(( ولی اگه مثل همکلاسی هام نباشم نمیتونم برم تو جمع شون!))
مهسا:(( به قول ماهان با کسی باش که تو رو هر طوری که هستی دوست داشته باشه.))
_:((حس میکنم اینطوری میتونم دوست های بهتری انتخاب کنم یا حداقل این که، رفتار کردن با آدم های مختلف رو یاد بگیرم و کمتر غصه بخورم.))
مهسا:(( درستش هم همینه!))
تقریبا موقع رسیدن به مدرسه مرور حرفامون تموم شد. احساس آمادگی بیشتری میکردم. بعد از خداحافظی از بابا وارد کلاس شدم. کلاس همون کلاس همیشگی بود... میز و صندلی ها هم تغییر نکرده بودن... حتی بچه ها هم همون بچه های دیروز ، پریروز، و اول سال بودند! اما این المیرا یه المیرای دیگه بود... تغییر کرده بود... بزرگ شده بود...
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#المیرا
#قسمت_شانزدهم
مهدیس با لحن خاصی گفت:(( چی شده الی؟ زیادی شوخ و شنگ به نظر میرسی! امروز آفتاب از کدوم ور در اومده ؟!))
لبخندی زدم و گفتم:((آفتاب از همون طرف در اومده که من میخواستم.))
معصومه:(( اوه! خوشحالم برات. چه خبر شده؟!))
_:((حالا میفهمی.))
مهدیس :((اون کارتون به کجا رسید؟! مسابقه کتابخوانی تعطیلش کردی دیگه؟)) لبخند زدم:(( به هیچ عنوان! یه راه بهتر براش پیدا میکنیم.))
معصومه ابرو بالا انداخت:(( باریکلا!))
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
مهدیس:((کجا داری میری ؟))
_:((می خوام تا قبل از اینکه دبیر ریاضی بیاد برم و به خانم اصلانی بگم که حاضرم تو کارای انجمن و شورا و بسیج کمک دستش باشم. حالا هر کاری که شده مهم نیست.))
معصومه:(( دلت خوشه ها! خب تهش ک چی؟! بشین درستو بخون بابا.))
_:((درسمم میخونم خب. نمیخونم مگه؟ میخوام مهارت هم یاد بگیرم و فقط رشد علمی نداشته باشم. اینجوری حالم بهتره ، حس میکنم لازمه استعدادامو بریزم بیرون))
معصومه:(( باشه هرجور که راحتی. مهدیس میگم پس فردا میای دوتایی بریم سینما؟!))
مهدیس به سمت من با چشم اشاره زد که جلوی من چیزی نگه، اما خب حرکتش تابلو بود و من فهمیدم که دلشون نمی خواد من باهاشون برم. مهدیس گفت:((الی تو هم میایی؟ خوش میگذره ها!))
گفتم:(( نه من باید به درسم برسم. ناسلامتی امتحانای ترم نزدیکه! نمیتونم بیخیالی طی کنم که!))
از کلاس خارج شدم. از ته دل ناراحت بودم از اینکه چرا با من به کسی خوش نمیگذره، اما به قول مهسا آدم باید خودش با خودش حال کنه...
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan