eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
975 ویدیو
66 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
°°° المیرا ظاهرا وضعیت حاج اقا خیلی خوب نبود اما امید به بهبودش بود. همینم خدار و شکر! سجاد روی مبل نشسته بود و سرش پایین بود. سینی چایی و خرما رو گذاشتم روی میز و رفتم تو اتاقم. صداشون واضح شنیده میشد. سجاد:(( دل و دماغ ندارم امیر بی خیال.)) امیر:(( مگه نمیگی حاجی مثل باباته؟! خب این جوری اینجا بشینی خوشحال میشه؟!)) سجاد:(( برادر من حرفت روی چشمام! اما یه نگاه بنداز. مسجد پاشیده! حتی حیاطشم تا حدی تخریب شده و پر از سنگه! میگی کجا بریم؟!)) امیر:(( مسجد خراب شده، محله که خراب نشده! لباس مشکی هامون که نسوخته! خیابون و عابر پیاده به این خوبی. شده زمانشو کمتر می کنیم ، بهتر از هیچیه!)) سجاد:(( الان چی کار کنیم؟ برم به بچه ها خبر بدم؟!)) امیر:(( دمت گرم! میگم چقدر پول داری؟)) سجاد:(( چطور؟)) امیر:(( بیا بریم. میگم بهت.)) هر دو بلند شدن و بعد از یه خداحافظی بلند رفتن بیرون. خدا میدونه تو سر امیر چی میگذره. همینکه حالش بهتره جای شکرش باقیه! سه ساعت بعد امیر با لباس خاکی اومد خونه. قبل از اینکه مامان صداشو ببره بالا، امیر دستاشو به نشونه ی تسلیم برد بالا و در همون حالت رفت تو حموم. یه کم بعد اومد بیرون و روی مبل لم داد. وقتی صورت پرسشگر مامان رو دید خودشو جمع و جور کرد و گفت:(( عه... چیزه... ببینین! من بعد از نماز سریع میرم پیش بچه ها.شما ها هم اماده بشین و یک ساعت بعدش بیاین پایین برای شام غریبان. باشه؟ میگم شمع داریم؟ اگه نداریم برم بگیرم!)) مامان:(( کجا بودی؟)) امیر:(( مسجد. اگه پنجره اتاق المیرا رو باز می کردی منو میدیدی.)) مامان:(( اون لباسای خاک و خله ایی رو که ول نکردی تو سبد رخت چرکا؟! کل زندگی رو خاک گرفت! وای!)) امیر:(( نه بابا شستم خودم اونا رو. یادم رفت بیارم پهن کنم. الان میرم!)) مامان:(( بیار یه بار دیگه من اب بکشم!)) طبق گفته ی امیر یک ساعت بعد از اذان رفتیم پیش مسجد. اونجا پر از اهالی محل بود. جالب این بود که حیاط مسجد از اشغالایی که به واسطه ی خرابی اونجا ریخته بود ، پاک شده بود! همه ی اونا یه گوشه جمع شده بودن! مامان:(( از دست این امیر! با سجاد کارگر گرفتن و همه با هم اینا رو جمع کردن!)) _:(( فکر نکنم دلش بخواد کسی بدونه.)) مراسم شروع شد. طبق روند هر ساله مراسم نوحه خونی و سینه زنی بود و ، منو مامان هم با شمع یه گوشه ایستاده بودیم و اروم سینه میزدیم. اخرش هم شمع عا رو تو جا شمعی مسجد میزاشتیم. اما امسال جا شمعی نبود و به خاطر همین، شمع ها رو روی بلوک هایی که اون گوشه بود چیدیم. شام غریبان مثل سال های قبل بوی غربت میداد. غربت و مظلومیت امام (ع) و خانواده شون بعد از این همه سال تو دل ها جریان داشت و این شب ها به خوبی حس می شد. اخر مراسم بعد از دعا برای ظهور ، برای سلامتی همه ی مریض ها مخصوصا حاج اقا احمدی دعا کردیم. اون شب موقع خواب این صدا مدام تو گوشم می پیچید:(( ای شیعیان امشب شام غریبان است/ جسم حسین عریان اندر بیابان است.)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
تو ماشین بابا نشسته بودم و به سمت مدرسه حرکت میکردیم. فکرم مشغول برنامه ایی که برای از اینجا به بعد داشتم بود. نتیجه حرف زدن با مهسا و عمل کردن به حرف هاش این شد که الان حالم بهتره و فهمیدم که باید از نو شروع کنم. حق با مهسا بود... من باید بیشتر به خودم توجه میکردم اما هنوز هم دیر نشده بود. باید یه تکونی به خودم و زندگیم می دادم تا بتونم این وضع رو جمع کنم. یادمه اون روز مهسا گفته بود:((اول از همه باید خودتو بشناسی، خوب و کامل، که مطمئنم این کارو کردی. قدم بعدی اینه که سعی کنی ضعف هاتو کم کم از بین ببری و خودتو به بهترینِ خودت تبدیل کنی. اما مهم اینه که خودتو همانطور که هستی، با تمام ویژگی های ظاهری و اعتقادی و... سعی کنی خودتو دوست داشته باشی. عاشق خودت باشی!)) _:(( نتیجه چی میشه؟!)) مهسا:(( اونوقت دیگه منتظر تعریف دیگران از خودت نمیشی. حرف بقیه برات مهم نیست و کمتر خودتو درگیر این میکنی که بقیه چی راجع بهت فکر میکنن.)) _:(( ولی اگه مثل همکلاسی هام نباشم نمیتونم برم تو جمع شون!)) مهسا:(( به قول ماهان با کسی باش که تو رو هر طوری که هستی دوست داشته باشه.)) _:((حس میکنم اینطوری میتونم دوست های بهتری انتخاب کنم یا حداقل این که، رفتار کردن با آدم های مختلف رو یاد بگیرم و کمتر غصه بخورم.)) مهسا:(( درستش هم همینه!)) تقریبا موقع رسیدن به مدرسه مرور حرفامون تموم شد. احساس آمادگی بیشتری میکردم. بعد از خداحافظی از بابا وارد کلاس شدم. کلاس همون کلاس همیشگی بود... میز و صندلی ها هم تغییر نکرده بودن... حتی بچه ها هم همون بچه های دیروز ، پریروز، و اول سال بودند! اما این المیرا یه المیرای دیگه بود... تغییر کرده بود... بزرگ شده بود... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan