Untitled 5_720p.mp3
زمان:
حجم:
3.8M
🎧 #بازخوانیِ کتاب📖
#سخنان_امام_حسین_ازمدینه_تا_کربلا
رهبرِنوجوانِ #گوینده🎤 :
✨ آقای محمد طاهر فلسفی
🎞📲 #تدوینگر:
✨ آقای محمد حسین خاصی
🏴 #قسمت_دهم:
«تا آخرین قطره خون 💔 »
_____________________
💫 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
↪️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
_____________________
#قسمت_دهم°°°
امیر
گوشیو سوراخ کرد از بس زنگ زد! به جای اینکه جواب بدم ، ایفون رو زدم. در باز شد و رفتم داخل. با خاله احوال پرسی کردم و دیدم که شازده وسط حال شاد و شنگول نشسته و اماده شده برای رفتن. سلام کردیم به هم.
_:(( کی باید سیمان رو دربیاری؟ پادشاهی میکنیا!))
ماهان:(( تقریبا 20 روز دیگه. پادشاهی چیه؟ کوفته شدم از بس دراز کشیدم.))
_:(( خب بریم دیگه. بابام ماشینو اورده دم در.))
مهسا دمام به دست اومد. با اونم سلام و احوالپرسی کردم.
_:(( اینو چرا میاری؟))
مهسا:(( اینو یه سال تمرین کرده برای امشب. یکی از دلایل اومدنش همینه.))
_:(( پس بگو چرا می گفت الا و بلا شب عاشورا باید باشم هیئت!))
ماهان لبخند ژکوند زده بود. زیر بغلشو گرفتم و با کمک خودش و عصاش از پله های راهرو پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. مهسا باهامون نیومد ولی هزار بار رو پروتکل تاکید کرد! رفتیم هیئت. متولی مسجد شون که اسمش حاج علی بود کلی ازش استقبال کرد و همه برای خلاصی سریع ترش از دست سیمان صلوات فرستادن. بوی اسپند همه جا رو گرفته بود. پسر خالم یه حالی بود. خوشحال ، هیجان زده، شنگول و سرحال! مثل تشنه ایی که به اب رسیده. ماهان رو روی یه صندلی نشوندیم و دمامش رو دادیم دستش. ساز های بادی رو کلا گذاشته بودن کنار تا کسی مجبور نشه ماسکشو دربیاره. فکر کنم به خاطر همین ماهان یه سال اخیر زوم کرده بود روی دمام ، با اینکه به ساکسیفون علاقه داشت! جالب بود که تو هیئت اونا هم یکی داشت لایو میگرفت. مداح مداحی رو شروع کرد و اول یه کمی مصیبت در مورد وداع حضرت زینب (س) با امام (ع) خوند. بعد هم موقع سینه زنی که رسید، از طبل و سنج و دمام به خوبی استفاده شد. همه شون با شور و حال ساز میزدن و اصلا انگار تو یه دنیای دیگه بودن. بعد از دوساعت همه چیز تموم شد. کیک و ابمیوه ایی که به عنوان نذری پخش می شد رو برداشتیم و به سمت خونه ی خاله رفتیم. ماهان مثل موبایلی بود که تازه از شارژر جداش کردن. همون قدر پر انرژی! وقتی رسیدیم سر کوچه شون زد روی شونم.
ماهان:(( داداش دمت گرم. خیلی زحمت کشیدی.))
_:(( فردا صبح میام و می برممت محله خودمون.))
ماهان:(( زحمتت میشه.))
_:(( تعارف نکن. تو این شرایط عزاداریا مثل قبل حال نمیده و ویتامین حسین خونمون افتاده. بیا حتی شده کم اما تامینش کنیم. به خاطر خودمون!))
ماهان:(( دمت گرم. فردا میبینمت.))
_:(( خدا نگهدار.))
ماهان رو بریم داخل. وقتی دوباره سوار ماشین شدم از بابام تشکر کردم. گوشیو نگاهی انداختم. 5 تا تماس بی پاسخ از المیرا داشتم. ولی اخه چرا؟!
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#المیرا
#قسمت_دهم
مامانبزرگ نشسته بود رو صندلی و از دورهم بودن بچه ها و نوه هاش لذت میبرد.صدا به صدا نمی رسید.
زندایی زهرا:(( ببخشید من برم سراغ این بچه ، دوباره لج کرده. ساکتش کردم میام دوباره )) بعد از بغل کردن مانی کوچولو به اتاق رفت تا اون رو بخوابونه. سمت خاله رفتم و به ظرفی که داشت کشک و دوغ رو توش قاطی میکرد اشاره زدم و گفتم:(( خاله بدین و من انجام میدم. زن دایی رفته تا بیاد من کمکتون می کنم. هر کاری که دارین به من بگین.))
صدای مادر جون بلند شد:(( نه نه! عزیزم آشپزخونه جای تو نیست! برو اونور با بچه ها بازی کن.))
_:(( خوب من می خوام کمک کنم.))
خاله:(( المیراجان تو نمیتونی. این کار تو نیست. همون که مادر جون گفت، بهتره بری تو حیاط پیش بچه ها. فقط حواست باشه تو حیاط رفتی نزدیک دیگ نشی ممکنه بسوزی.))
دست از پا دراز تر از آشپزخونه بیرون اومدم و وارد اتاق دوران مجردی دایی شدم. جای خلوت که کسی نباشه! فکر میکردم اگه فاطمیه بیایم خونه مادرجون خیلی بهم خوش میگذره و امسال برخلاف سال های قبل میذارن کنکشون کنم. ولی انگار هنوزم تو چشمشون بزرگ نشدم. حتی صبح دلم نمی خواست از در خونه بیام بیرون! هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و طبق معمول سکوت محض. هیچ موزیک پلی نکردم، حتی حوصله شنیدن موزیک های مورد علاقم که غمگین هم بودن رو نداشتم. مهسا گفت امتحان داره و دیر تر میاد ، اگه بود شاید کنار دستش یکم میتونستم ناخونک بزنم به کارا.تو حال خودم بودم که همون لحظه در باز شد و ساره بچه دختر خاله مامانم وارد اتاق شد. باهمون انرژی همیشگیش . همیشه به این فکر میکردم منم ۲۴ ۵ ساله شم همینجور پرانرژی میشم؟ امروز به نظرم خیلی تو اعصاب بود گفت:(( اینجا چیکار می کنی؟! چرا اینجا تنهایی؟! چرا نمیایی بیرون؟!))
لبخندی زورکی زدم_:(( حوصله ندارم. باشه حالم بهتر شد میام بیرون.))
ساره:(( خوب حوصله نداشتی میموندی خونتون اصلاً چرا اومدی مهمونی.پاشو پاشو افسردگی میگیزی اینها تنها))
دلم میخواست بهش بگم:(( خونه مادربزرگ خودمه! برای اومدنش باید از تو اجازه بگیرم؟!))
یه لحظه به خودم اومدم و با خودم گفتم:(( چرا یهو انقدر عصبانی شدم؟! دلیلی نداره یهو از کوره در برم که. ساره همیشه همینجوره ، قصدی نداره که.))
فقط به این بسنده کردم:(( ساره جان ، امروز اصلا حالم خوب نیست!))
سارهبا شیطنت ادامه داد :(( داری اهنگ گوش میدی؟! بده ببینم چی گوش میدی!))
_:(( هیچی گوش نمیدم. هندزفری خالیه.))
ساره:(( وا! پس چرا کردی تو گوشت؟!))
اصلاً حوصله حرفهایش را نداشتم از اتاق زدم بیرون.
ساره پشت سرم اومد:(( دارم باهات حرف میزنم. چرا جواب نمیدی؟!))
پوفی کشیدم. واقعا انقدری ناراحت بودم از دیده نشدنم که تضمینی نبود از ناراحتی چیزی نگم بهش :(( ساره جان یه چیزی وجود داره به اسم حریم شخصی. دلم میخواد الان آهنگ خالی گوش کنم چرا میپرسی؟))
ساره خنده ی کوتاهی کرد ، لپمو کشید و گفت:(( المیرا ، یکم زیر دیپلم حرف بزن بابا. حریم شخصی و این چیزا چیه ... من واسه خودت گفتم. هرطور راحتی.))
لبخند زدم. چیزی نگفتم و برگشتم سمت حیاط. واقعا انقدر بچه بودم و خودم نمیفهمیدم؟ یا بقیه نمیخواستن قبول کنن بزرگ شدنم رو؟ دمپایی مامانبزرگو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین. صدای سوت بلبلی زنگ در اومد؛ قدم های رفته رو سریع برگشتم داخل خونه که چادرمو بردارم ، معلوم نبود کی پشت دره . . .
ساره:(( تو افسرده ای! کاملا مشخصه!))
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan