مراسم
مادر سینی چای را روی میز گذاشت. کنار پدر نشست و گفت:«امروز اگر خسته نیستی سری به انباری بزن چیزی به محرم نمانده»
پدر فنجان چای را برداشت و گفت:«چشم چایی را که خوردم با آقا پوریا میرویم»
پوریا توپش را بغل گرفته بود کنار پدر ایستاد و پرسید:«انباری برای چی؟»
پدر لبخندی زد و جواب داد:«محرم نزدیک است باید آماده شویم!»
پوریا با چشمان گرد پرسید:«حالا که کرونا هست کجا میخواهیم برویم؟»
پدر استکان چای را برداشت و گفت:«جایی نمیرویم پسرم اما باید آمادهی محرم شویم، پرچم سیاه بزنیم و پیراهن مشکی بپوشیم»
مادر آهی کشید و گفت:«یادش بخیر سالهای گذشته توی روضه مراسم سیاهپوشان داشتیم»
پوریا به چشمان پر اشک مادر نگاه کرد و گفت:«الان نمیشود؟»
مادر سرش را پایین انداخت. پدر که چاییاش را تمام کرده بود دست پوریا را گرفت و گفت:«برویم پوریا جان»
پوریا همراه پدر به انباری رفت. چندتا پرچم و یک کیسه لباس مشکی برداشت. پوریا پرچم را از دست پدر گرفت و گفت:«بابا میشود امشب مراسم سیاهپوشان داشته باشیم؟»
پدر کمی فکر کرد و گفت:«چه فکر خوبی! من و تو و مامان با هم مراسم میگیریم»
پوریا پرچم را تکان داد و گفت:«اینطوری مامان خوشحال میشود»
پدر لبخندی زد و همراه پوریا به خانه برگشت. مادر توی آشپزخانه بود. پدر جلو رفت و گفت:«بفرمایید این هم مشکیها» پوریا جلو دوید و گفت:«میخواهیم مراسم سیاهپوشان بگیریم»
مادر به پوریا و پدر نگاه کرد. پدر لبخندی زد و گفت:«وسایل روضه را آماده کن من و پوریا هم مشکیها را به دیوار میزنیم»
چشمان مادر از خوشحالی برق زد.
یک ساعت گذشته بود که همه چیز آمادهی روضه شد.
پوریا با لباس مشکی کنار پدر ایستاده بود و سینه میزد.
#محرم
#باران
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk