روضه ریحانه عروسک‌هایش را کنار دیوار چید. استکان‌های رنگارنگش را کنار سماور صورتی گذاشت. به عروسک‌ها نگاه کرد و گفت:«همه چی برای روضه آماده‌ست» بلند شد. به اتاق مادر رفت. مادر داشت خیاطی می‌کرد. کنار مادر ایستاد و پرسید:«مامانی چی می‌دوزی؟» مادر لبخند زد. پایش را از روی پدال چرخ برداشت. جواب داد:«دارم لباس مشکی بابا رو آماده می‌کنم تا امشب که می‌ره هیئت بپوشه» ریحانه کمی فکر کرد و پرسید:«برای منم لباس مشکی دوزیدی؟» مادر ریز خندید و گفت:«دوزیدی نه قشنگم، دوختی! بله پارسال لباس مشکی برات دوختم، امسال هم می‌تونی بپوشی» ریحانه مادر را محکم بغل کرد و گفت:«اخ جون الان کجاست؟» مادر دست ریحانه را بوسید و گفت:«توی کمده عزیزم صبح گذاشتمش دم دست برو بردار» ریحانه به طرف کمد دوید. پیراهن را از توی کمد برداشت و پوشید. کنار مادر برگشت و گفت:«مامانی لباس‌ عروسک‌های من همشون گل گلیه» آهی کشید و سرش را پایین انداخت. مادر دست روی سر ریحانه کشید و گفت:«اینکه غصه نداره!» تکه‌های پارچه‌ی مشکی را از روی زمین برداشت و گفت:«این‌ها تیکه پارچه‌های باقی مونده از دوخت لباس بابا و چادر مشکی منه، می‌تونی باهاشون برای عروسک‌هات لباس و چادر مشکی بدوزی» ریحانه از جا پرید و گفت:«وای مامان جون تو بهترین مامان دنیایی» پارچه‌ها را گرفت. عروسک‌ها را به اتاق مادر آورد. مادر که دوخت لباس مشکی پدر را تمام کرده بود کنار ریحانه نشست. ریحانه با کمک مادر چند دست لباس مشکی و چادر کوچک برای عروسک‌ها دوخت. آن شب مادر مهمان مراسم روضه‌ی ریحانه و عروسک‌هایش بود. 🖤🖤🖤🖤🖤 @fdsfhjk