🔹 خاطرات اسنپی ۲
دور میدان زنبیلآباد، بارها بنر وسوسهکنندهٔ ثبتنام رایگان اسنپ را دیده بودم؛ اما دوست نداشتم رانندهٔ اسنپ باشم. یکجورایی قلقلکم میآمد. میترسیدم آشنایی من را ببیند و خجالت بکشم. با این حال به هیاهوی درونم غلبه کردم و رفتم به میدان زنبیلآباد. ماشینم را دور فلکه پارک کردم و چشم دوختم به عامل ثبتنام اسنپ. حس سارقانی را داشتم که میخواهند به طلافروشی دستبرد بزنند. قلبم داشت از جا کنده میشد. پیش خودم میگفتم اگر فهمید طلبه هستم چه! نفس امّاره و لوّامه و وجدان و فطرتم افتاده بودند به جان هم. عقل معیشت میگفت: «تو مگه زن و بچه نداری! بذار کنار این سوسولبازیها را. برو جلو نترس!» حرفهایش به پاهایم توان میداد. به خودم نهیبی زدم و از ماشین پیاده شدم. دستهایم را بغل کردم و مانند شوفرهای تاکسی منتظر مسافر، تکیه دادم به کاپوت ماشین. ولولهای در وجودم به پا بود. صدایی را میشنیدم که به آرامی و مانند پدری که از دست پسرش کلافه شده، میگفت: «خجالت بکش! جمع کن این بساط را! زود برگرد خونه تا ...!»
انگار یک مسابقهٔ طنابکشی در درونم جریان داشت. هر کسی به طرفی میکشید و طرفدارانش جیغ و هورا میکشیدند. دل به دریا زدم و رفتم سراغ عامل ثبتنام. جوانی بود نسبتاً تپل و ترکزبان. با آغوش باز تحویلم گرفت. اسمش را نپرسیدم، اما به خاطر مرامش اسمش را میگذارم جواد. او فرمی به من داد و گفت: «پر کن!» روی بلوکهای سیمانی کنار خیابان لم دادم. مشغول تکمیل فرم بودم که دو نفر سمت راست و چپم نشستند. یکی از آنها رو به من کرد و گفت: «حالا که داری اسنپ ثبتنام میکنی، عضو ماکسیم هم بشو!» دیگری هم گفت: «تپسی هم چیز خوبیه!» یا خدا! اینها دیگر از کجا پیدایشان شد. کنهوار چسبیده بودند به من. شنیدید معتادها میگویند همه چیز با یک پک سیگار شروع شد. این دو نفر که من اسمشان را میگذارم شنگول و منگول، افتاده بودند به جان من. ته حرفشان این بود که امتحان کن، ضرر نمیکنی. من یک آدم خجالتی هستم. اصلاً نه گفتن بلد نیستم. این جور مواقع، زبان و بدنم قفل میشود. گرفتار شنگول و منگول شده بودم و باید راه نجاتی برای خودم پیدا میکردم. استرس اسنپ کم بود، این دو تا هم شده بودند بلای جانم.
موبایلم را از جیب درآوردم و وانمود کردم دارم با کسی صحبت میکنم. چند دقیقه طول کشید تا بالاخره از شر مشنگول و منگول خلاص شدم. فرم را پر کردم و رفتم پیش جواد. از او پرسیدم: «با اسنپ روزی چقدر میتونم دربیارم؟» چانهاش را بالا انداخت و قیافهٔ کارشناسانهای گرفت و گفت: «اوووم! اگر زرنگ باشی با هشت ساعت کار، پانصد هزار تومان!» کار ثبتنام که تمام شد، چند دقیقه بعد پیامک آمد: «کاربر گرامی! ورود شما را به ناوگان اسنپ خوشامد میگوییم!» به طرف خانه حرکت کردم. توی راه، فاز قهرمانی برداشته بودم؛ یک چیزهایی تو مایههای داستان خارج شدن سیاوش از آتش در شاهنامه.
ادامه دارد ...
#خاطرات_اسنپی
🆔
@fekreshanbe