آنه 283 روز تا فارغ تحصیلی میدونم امروز نوبت ارام بنویسه میدونم متن اونه اما نمی تونم حس نوشتن درونمو مهار کنم پس منو ببخشید اما اگه ممکنه امروزو از دوجهت نگاه کنید .... ساعت 5 از خواب بیدار میشم صبحانه میخورم اهنگ میزارم دست صورتمو میشورم نماز میخونم هوا گرگ و میشه و کم کم ی داره روشن میشه تو حیاط قدم میزنم تا هوا کاملا روشن بشه همیشه وقتی ساعت 5 صبح به اسمون خیره میشم یاد یه افسانه قدیمی می افتم لب ساحل 5 صبح ... میگن اگه ساعت 5 صبح طلوع ساحل تماشا کنی ارزویی که تو اون گرگ و میش میکنی براورده میشه یه حس غافل عجیبی بهم میگه ...کاری میکنه باور کنم که ممکنه لب ساحل 5 صبح یکی از قشنگ ترین خاطرات زندگیم بشه ... نمی دونم فقط حس میکنم :) وسایل اماده میکنم یه نگاهی به خودم میندازم شبیه چوب لباسی شدم که ازش کیف اویزونه بهتر نگاه میکنم یه کوله پشتی که کتابهای مدرسه توشه یع ساک بزرگ که کتابهای کمک درسی درسی برنامه امروزم توشه کیف لبتاب تو دستمه و یه کیف استوانه ای کوچولو که همیشه بشکه ی ابمو توش میزارم از گردنم اویزونه نمی تونم جلوی قهقهه هامو بگیرم هوا چقدر قشنگه ملایم و لطیف از اون کلمه های ساده ای که نمی دونم فقط بگیم هوا خیلی دوست داشتنیه .... به قول تئودور داخل کتاب جایی که عاشق بودیم باید کلمه دوست داشتنی بیشتر دوست داشته باشیم .. خب وسایلی که حمل کردم واقعا سنگین بود به رسم همیشه رفتم دنبال بهار * بعد نیم ساعت پیاده روی خسته کننده با اون وسایل سنگین رسیدیم مدرسع تقریبا دستامو حس نمیکنم اما باور کنید پیاده روی لذت بخش بود سر صف می ایستیم حرفهای تکراری می شنویم میریم داخل زنگ اول فیزیک داشتیم حال ارامم خوب نبود اینو فهمیده بودم اما انگار نمی خواستم باور کنم می خواستم خودمو گول بزنم دانش اموز خوبی بودم زنگ تفریح حرف زدیم زنگ بعد زیست داشتیم بچه ها داشتن از معلم های قبلی برای معلم زیست میگفتن که حس کردم دارم خفه میشم زدم بیرون .... برگشتم همه ساکت بودند معلم از روش تدریسش گفت و اینکه ماه می تونیم کنفرانس بدیم دستم رفت بالا من کنفرانس میدم جلسه ی بعد به عبارتی جلسه ی اول تدریس خیلی احمقانه است اما پشیمون نیستم زنگ تفریح یکی از دوستای قدیمیم می خواست حرف بزنیم پس رفتیم بیرون رفتیم سمت پاتوق اونجا بود که همه چی برام سیاه شد چشام چیزی که میدید باور نمی کرد اون دوتا درخت تنومند کهنسال که باغچه رو با برگ های خشکشون فرش کرده بودند اون دوتایی که از ما در برابر نور خورشید حفاظت کردن اره همون دوتا درخت همونی که من بخاطرش با نهال * دعوا کردم قطع شده بودند ... دیگه اونجا نبودن دنیا سیاه شد و فقط دویدم و دویدم و دویدم تا به ارام رسیدم فقط اون می دونه چطوری ارومم کنه.... یه چیزی بگم کنار اون ساقه ی خشک قطع شده کلی شاخه سبز جونه زده بودند الانکه فکر میکنم با خودم میگم در نا امیدی بسی امید است و گر نباشد رنگ رویا به چه دل باید سپرد ؟! هعی زنگ اخر معلمعربی همون معلم پارسالمون اومد منو نشناخت و گفت خیلی عوض شدم ارام گفت خیلی خوشگل شدی لبخند زدم و گذشت ارامم فهمیدم فهمیدم ... وقتی بهم گفتی الان هیچ چیزی حس نمیکنی ؟ حس میکردم اما ارامم من نمی زارم تو مدرسه حس های بد بیان بیرون چون حس بد منتقل میشه و من نمی خوام تحت هیچ شرایطی به تو و بچه های مثل و مثال حس بد منتقل کنم پس چرت و پرت تحویلت دادم درکم کن گذشت بعد مدرسه رفتم کتابخونه الان یه پلاستیک کتاب هم به وسایلم اضافه شده رفتم و رفتم تا رسیدم فکر کنم شونه هام از کار افتادن به محض اینکه رسیدم شروع کردم به درس خوندن تا ساعت 5 ونیم و توی راه برگشت یکی از دخترای کلاس باهام قدم زد تا خونه البته که هیچ کدوم از کیف هارو بهش ندادم اما خیلی از حرف زدن باهاش لذت بردم اونم بهم گفت خیلی خوشگلی و خوش خنده :) خدایی وقتی به ادما میگید خوشگل واقعا خوشگل میشن الان که رسیدم خونه از خستگی شونه هامو نمی تونم تکون بدم و دستام تاول زدن و بسته نمیشن اما این خستگی دوست دارم پشت کنکوری بودن یعنی همین لذت خستگی ... شبتون زیبا