پارت دو
راه مدرسه قدم میزنم هنوز به در خونه ی بهار*نرسیدم کمر درد گرفتم فک کنم یک کیف کردن همه چیز اشتباه بود اما راه برگشتی نیست در میزنم بهار در باز میکنه باباش میخواد ما رو برسونه و واقعا خداروشکر میکنم از این بابت رسیدیم مدرسه یکم فدم زدیم حرف زدیم یه سر به پاتوف زدیم سر صف ایستادیم و معاون تکرار کرد که باید هر روز حرفاشو تکرار کنه خوبه که خودش قبول کرد و اخرش یه خبری داد که چشمام سیاهی رفت فکر کنم تعبیر کابوس های دیشب بود اینکه دوتا کلاس سال اخر تجربی قراره باهم ادقام شن ...!
خب حقیقت اینکه هر چقدر کلاس ما ارومه اون کلاس شلوغه .
اعتراض نامه نوشتیم پاشو امضا کردیم شخصا حرف زدیم گفتیم مرگ بر امریکا حتی تهدید کردیم که مامانامونو میاریم (لازم نیست یاد اوری کنید سنی ازمون گذشته خودمون خوب میدونیم :| )
اما فایده ای نداشت و احتمالا از فردا ادقام میشیم من تهدید کردم خودمو از پنکه اویزون میکنم اما فایده ای نداشت و دریا * با یاد اوری تعداد بارهایی که قرار بود خودمو از پنکه اویزون کنم موضوع رو غیر جدی کرد
زنگ اول معلم نگارش اومد نگارش درس موردعلاقه ام و معلم این درس تحت هر شرایطی باید می شد معلم مورد علاقه ام ..
اما الان کار سختی نبود چون یکی از جالب ترین معلم ها و مهم ترین معلم های شهرستان بود خوب از دور براندازش کردم خودمو جای اون تصور کردم با دیدن دانش بالاش تو ادبیات به وحد اومدم میدونستم باید از این معلم خوب استفاده کنم چون سال دیگه ای نیست که قراره به عنوان یه سال اخری زندگی اش کنیم نتونستم جلوی ذوقم بگیرم و بهشون گفتم واقعا به اینهمه اطلاعاتتون حسودیم میشه زنگ قشنگی بود
زنگ دوم زبان داشت یه خانوم ظریف و ریز اندام و بسیار دوست داشتنی می تونم بگم بعد از معلم پارسالمون ایشون از همه معلمهامون بیشتر به زبان مسلزن با معرفی و قوانین شروع کردیم
از سطح زبان کلاسمون خوشش اومد و گف اگه همینطوری پیش بریم امتحان پایانی زیر ۱۸ نمیگیریم
جالب اینجا بود موقعی که گفت کی میخواد بخونه تقریبا نود درصد کلاس داوطلب میشدن و پر از غلط می خوندن اما غلط هاشونو تصحیح می شد و از اشتباه کردن نمی ترسیدن هیچ کقت از اشتباه کردن نترسید اونا شمارو رشد میدن ....
همین باعث میشه ما بچه های مثل و مثال باشیم رو یه برگه نوت نوشتم
ما بچه ها مثل و مثالیم که قراره بشبم مثال آیندگان
چسبوندم کنار تخته ...
زنگ اخر معلم نگارشمون همون معلم ادبیاتمون بود ساعات لذت بخش بودن تا جایی که با نهال* حرفم شد اونم جدی !
واقعا نمی فهمم چرا نمیفهمه نگرانشم ...
الانم رسیدم کتابخونه و اماده ام برای تجربه هر چیزی که حس کنم درسته و این مهم تر از همه است
#آنہباموهاۍمشکے