کنی و دروغ میگی...
گفتم که خوبم هیچیم نیس به جان تو...نه به جان خودم...
گفت اذیتی؟!
گفتم آره ...
گفت راجب اون موضوع ؟
گفتم نه اصلا بخاطر یه چیز دیگه...
بعدش دیگه چیزی نگفتیم...
بعد مدت کوتاهی جلوی خودم یه یادداشتی دیدم...
توش نوشته شده بود:
دوست دارم...
تا ابد...
آرام من:)
به آنه نگاه کردم...داشت نگام میکرد زیرش نوشتم من بیشتر:)
خیلیی حس قشنگی داشت...بیشتر از هرچیزی...
یادداشت رو روی کتاب سلامت چسبوندم...
بعد کتابو روی قلبم گذاشتم...
انگاری که ارزشمندترین چیز دنیا رو تو بغلم گرفته بودم...
آنه گفت بیا بریم بیرون من یه بهونه ای جور میکنم...
رفتیم بیرون...
اولش رفتیم پاتوق...
ولی سرایدار اومد دنبالمون گفت مدیر راضی نمیشه بیاید...
ماهم برگشتیم به حیاط...
روی زمین نشستیم...
آنه روی زمین دراز کشید...
منم دراز کشیدم...
آسمون ابری پر پرنده بود...
هوا هم خیلی خاص بود...
صدای پرستوها از هرجایی به گوش میرسید...
انگاری که پرنده ها فقط بالای سرمون پرواز میکردن...
بچه ها درمورد عشق و عاشقی حرف میزدن ولی من تو یه دنیای دیگه ای بودم...
هرکی میگذشت از کنارمون مارو دیوونه فرض میکرد ولی مهم نبود واسم...
مهم حس قشنگی بود که اون لحظه میگرفتیم...
با خودم گفتم:یعنی میشه...یعنی میشه منم یه روزی مثل این پرنده ها پرواز کنم...یعنی میشه...
آنه اومد کنارم دراز کشید باهاش حرف زدم...
بغضی که گلومو گرفته بود...ترکید...
زنگ خونه خورد ماهم پاشدیم...
و آخرین نفرات از مدرسه زدیم بیرون...
و واقعا یکی از بهترین روزای دوران دبیرستان رو برام رقم زد...
#ـآرام