🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ46 #ᴊᴇʟᴅ4 •• فرشید•• صبح صبحانمو خوردم و از مادر خداحافظی کردم..مثل همیشه خداحافظی تلخی باهام کرد و به داخل اتاق رفت. میدونستم همچین روزی میاد ! تقصیر خودم بود که زودتر بهش نگفتم... کارهارو زودتر داخل اداره تموم کردم ؛ باید هرچه سریعتر با آقا محمد در رابطه با مهشید صحبت کنم... شاید فقط اون بتونه کمکی کنه بخواطر پرونده ی جدیدی که اومده حتما خیلی طول میکشه. توی افکارم غرق شده بودم که آقا محمد صدام زد: _فرشید چرا انقدر پکری‌؟ فکر نکنی حواسم بهت نیست لبخند بی جونی زدم و با حسرت گفتم: _من یه کاری کردم که جبران ناپذیره لبخند آقا محمد محو شد و جاش رو اخم و نگرانی پر کرد. _چیکار؟ قضیه ی مهشید رو کامل براش توضیح دادم و بعد با ناراحتی گفتم: _قضیه همین بود که واستون تعریف کردم آقا محمد ! حالا نمیدونم چی بگم..چی کار کنم..اگه از سر تعارف قبول کرد و بدبخت شد چی؟ آقا محمد کمی فکر کرد و گفت: _مطمئنی؟ _چیو؟ _که فقط میخوای به مادرت نزدیک باشه _بله خب..منظورتونو نمیفهمم آقا _منظورم خودتی نفسم رو آه مانند بیرون دادم: _نمیدونم خنده ای کرد و گفت: _الان دیگه میدونی _چیو؟ _ای بابا پسر..اینکه مهشید رو برای مادرت میخوای یا خودت با صدای سعید که خبر از جلسه میداد هردو بلند شدیم. آقا محمد رو به من کرد و گفت: _بعدا باهم صحبت میکنیم زیرلب چشمی گفتم و باهمدیگه وارد اتاق شدیم. در طول جلسه فقط به حرفهای سعید و آقا محمد فکر میکردم اینکه شاید برای همیشه مهشید از دستم بره با صدای بلند آقا محمد به خودم اومدم: _ختم جلسه رو اعلام میکنم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم .. ساعت شش غروب بود. وسایلم رو جمع کردم که سعید از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم: _فرشید معلوم هست چته؟ کلا حواست پی جلسه و پرونده ی جدید نبود..آقا محمدم چپ چپ بهت نگاه میکرد؛میدونی که روی این موضوع حساسه _دست خودم نبود ! _الان متوجه شدی موضوع در مورد چی بود اصلا؟ _نه _خیله خب برو به آقا محمد بگو واست توضیح بده،کیس پیچیده ای هست..دوبار توضیح داد که متوجه شدیم _باش. سعید.. _بله؟ _امشب شیفتی؟ _نه چطور؟ _هیچی برو ... میخواستم اگه شیفت بودی جات وایستم _داوود امشب شیفته،انقدم دلش میخواد جاش یکی وایسته...هیچکارم نمیخواد کنه ها ولی انگار با یارش قرار داره بهش مرخصی هم نمیدن ! _باش ممنون که گفتی باقی مانده ی وسایلم رو توی کیفم ریختم و به سمت داوود رفتم. بعد از کلی تشکر داوود بخواطر اینکه قبول کردم شیفت شبش بایستم به آقا محمد هم اطلاع دادم که امشب هستم. آقا محمد جلوی داوود قبول کرد‌؛بعد از اینکه داوود رفت رو به من گفت: _بخواطر یه مسئله ی کوچیک نباید حواست پرت بشه...حواسم بهت بود تو جلسه هیچی از پرونده نفهمیدی،الانم بخواطر داوود قبول کردم...نبینم امشب خدای نکرده نفوذی ها ریختن تو اداره ها جمله ی آخرش رو تیکه دار و عصبی گفت ولی من خندم گرفت. سرم رو پایین انداختم تا لبخندم رو نبینه: _چ..چشم آقا؛بخدا اونموقع یهو حواسم پرت شد دست خودم نبود وگرنه که اولویت من تو اداره رو میدونید...فقط کاره ! اما الان...ببخشید از دستم در رفت چهره ی جدیش مهربون شد و لبخند ریزی گوشه ی لبهاش نشست: _عیب نداره منم این دوران رو گذروندم لبخند متقابلی بهش تحویل دادم. بعد از چند دقیقه صحبت کردن با آقا محمد در مورد پرونده به مادر زنگ زدم؛دستگاه روی پیغامگیر رفت...پیغامم رو گذاشتم: _سلام دورت بگردم، امشب نمیام خونه. اما واست یه خبر خوب دارم ! پس صبر کن من برگردم باشه عزیزم؟ خداحافظ 《چند هفته بعد》 _تمام حرف هایی که بهتون زدم حقیقتِ میدونم شاید فکر کنین بخواطر مادرم این پیشنهاد رو دادم اما...من بهتون علاقه پیدا کردم. هوس نیست... حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت. بعد از چند ثانیه گفت: _من همچین فکری در مورد شما نکردم، اگر هم از روی همین منظور پیشنهاد ازدواج بهم میدادین فقط روی حساب عشق به مادر میزاشتم نه هوس ! چشمهامو بستم..از این همه درک، از این همه حرف خوب...فقط میخواستم اون صداش اون حرفش توی گوشم اکو بشه. _الان جوابتون به من چیه مهشی.. حرفم رو خوردم. _راحت باشین اسم من الان توی شناسنامه مهشیده _چشم؛ الان جوابتون چیه مهشید خانم؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _حتما باید الان بگم‌؟ میشه فکر کنم؟ از جا بلند شدیم. _نه نه هروقت فکراتونو کردید...عجله ای نیست چادر سفیدش رو روی سرش سفت کرد و گفت: _پس بریم پیش خانواده؟ _بله بله .. بریم به معنای واقعی دست و پامو گم کرده بودم؛ مهشید هم دست کمی از من نداشت. خانواده ها گرم حرف زدن و خندیدن بودن. جلوی در دستم رو به جلو گرفتم تا اول مهشید وارد بشه. چشم مادر که به من و مهشید افتاد گفت: _نتیجه چی شد مادر‌؟ همینکه خواستم حرفی بزنم مهشید گفت: _ما به توافق رسیدیم! متعجب نگاهش کردم..سرش رو به طرفم برگردوند و نگاه گذرایی