💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝46
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_46
#جلد_2
عطیه:✍🏻💕
_خیلی قشنگ بود،نمیدونستم از اینجور شعراهم بلدی
_خب پس رسم نامزد بازی رو بلدم
اخم کردم و گفتم:
_عه نخیر قبول نیست یه شعر خوندی میگی رسم نامزد بازی رو بلدم
خب اگه اینجوری باشه منم یه توپ دارم قل قلیه رو میخونم میگم منم فوتبال بلدم.
_خب میگی چیکار کنم؟
_ببین داداشم چجوریه برو از اون یاد بگیر.
خندید و از جا بلند شد.
_باشه بخند،ببین چیکارت میکنم.
دست به سینه رومو برگردوندم به جهت مخالف.
از پشت نیمکت گل صورتی خوشگلی رو به طرفم گرفت.
_حالا اینو داشته باش تا بعد از داداشت یاد بگیرم نامزد بازی رو.
لبخندی زدم و گل رو از توی دستش گرفتم.
نگاهی به ساعتم انداختم.
_اوه اوه بدو الان فرهاد بهوش میاد!
این بهترین بهونه برای در رفتن از صحنه های رمانتیک بود.
فعلا یخ هر دومون باز نشده یکم احتیاط کنیم😂
به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
همینجور که داشتیم میرفتیم صدای عطسه ی محمد باعث شد به سمتش برگردم.
_یا حسین احتمالا سرما خوردی؟
ببین چقد بهت گفتم لباس گرم بپوش
اصلا کی بهت گفت تو این هوای سرد بیای بیرون؟
متعجب به من نگاه کرد:
_خودت گفتی!
دستشو گرفتم و به سمت بیمارستان بدو بدو رفتیم تا زودتر برسیم.
_بدو زیادم صحبت نکن سرما خوردی برات بده.
_ای بابا تو ام که شدی مثل مامانم!
_عه راجب مامانت درست حرف بزنا...خب نگرانته دوست داره.
_الان یعنی توام نگرانمی دوسم داری؟
از خستگی ایستادم و نفس نفس زنان گفتم:
_تو خودت میدونی واسه چی از من میپرسی؟
_از زبون خودت میخوام بشنوم.
_همون موقع تو کافی شاپ که داد زدم دوست دارم برای خودم و خودت و هفت پشتمون بسه!
_چیمیشه یبار دیگه بگی دوست دارم؟
_خیلی زرنگی ها فقط من بگم؟ تو خودت از همون اول زندگیمون نگفتی دوست دارم...
اصلا چه وقت این حرفاس بدو بیا بریم سرما خوردی حالت از این بد تر بشه بدبختم.
رسیدیم به بیمارستان اسرا و دلسا و رسولم اومده بودن.
_به به آقا داماد و عروس خانم بلاخره تشریف آوردین
بازم شوخی های مسخره ی اسرا...ای خدا من کی از دست این راحت میشم😭😂
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🍀 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_46
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_46
#جلد_3
💕رسول💕
_بلاخره تشریف آوردین؟
_انقدر غر نزن حالا یه ربع بخواطر ترافیک دیر رسیدیما.
_برای خودم نمیگم که...!
آرومتر گفتم:
_ آقا محمد دیگه این آخریا فشارش افتاده بود!
اگه نمیومدین الان نمیرفت تو اتاق...
_خب اگه لازمه ببریمش بیمارستان نه؟
_نه نه...اصلا به منم گفت به کسی نگم!
اگه عطیه بفمهمه هم پوست من کندس هم عطیه نگران میشه...
_الان چیکار کنیم؟
_نمیدونم حالا فعلا حواسمون به سوژه باشه تا بعد ببینیم چه میشه!
_چقدر دیگه مونده تا عملیات شروع بشه؟
به ساعتم نگاه کردم:
_حدود یه ساعت دیگه...داوود میتونی اینجارو نگه داری من برم یه چیزی بخورم احساس میکنم معدم داره سوراخ میشه.
نگاه نگرانشو بهم دوخت.
_برو دارمش
سریع بلند شدم
یه چیزی پیدا کردم و سریع سریع گاز میزدم.
_یواش تر خفه میشیا
نگاهی به عطیه انداختم و بازم مشغول خوردن شدم.
_رسول...واقعا دارم میگم خفه نشی!
با همون دهن پر گفتم:
_نه... نگران... نباش
_اومدم بگم هوای نامزدتو داشته باش دیدم یه گوشه دپرس نشسته خیلی تو فکر بود
نگاهی به اطراف کرد:
_حتی چشمهاش قرمز شده بود احساس میکنم گریه کرده!
با همین جملش لقمه پرید تو گلوم و باعث سرفم شد.
عطیه چند باز زد به پشتم.
_من که بهت میگم گوش نمیدی چیکارت کنم؟
لقمه ی توی دهنمو به زور قورت دادم تا بتونم حرف بزنم:
_واسه ی چی گریه؟
_ازش نپرسیدم فقط از دور دیدمش که نشسته و ناراحته گفتم اول به تو بگم!
باسر حرفش رو تایید کردم.
_ممنون که گفتی...فقط نمیدونی الان کجاست؟
_نمازخونه اس.
باشه ای گفتم که لبخندی تحویلم داد و رفت.
دنبال اسرا تا نماز خونه رفتم.
نمیتونستم برم داخل پس به یکی از خانمهایی که داشت از نمازخونه میومد بیرون گفتم:
_ ببخشید به اسرا میگید بیاد؟
_اسرا خانم همین الان از نمازخونه رفت بیرون!
_کجا رفت؟
_فکر کنم رفت بیرون از اداره
از اون خانم تشکر کردم و از اداره بیرون رفتم
خداروشکر جای دوری نرفته بود و تونستم پیداش کنم.
خیلی آروم طوری که متوجه ام نشه به سمتش حرکت کردم.
روی یکی از نیمکت های چوبی نشست.
پشت درختی پنهان شدم.
هیچ کار نمیکرد فقط به اطرافش نگاه میکرد.
از پشت درخت آروم رفتم پشت نیمکت چوبی!
_ببخشید خانم فکر کنم شما نامزد من باشی...درسته یا اشتباه گرفتم؟
متعجب و حیرت زده به سمتم برگشت.
بعد با خنده گفت:
_بله درسته
کنارش نشستم.
_چیشده؟
_چی چیشده؟
_این حال خرابت؟
_وا درمورد چی حرف میزنی؟
فکرم سمت عملیات رفت.
_بیا بریم تو اداره باید آماده ی عملیات بشیم بعد بهت میگم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🦋 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ46
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_46
#جلد_4
•• فرشید••
صبح صبحانمو خوردم و از مادر خداحافظی کردم..مثل همیشه خداحافظی تلخی باهام کرد و به داخل اتاق رفت.
میدونستم همچین روزی میاد ! تقصیر خودم بود که زودتر بهش نگفتم...
کارهارو زودتر داخل اداره تموم کردم ؛ باید هرچه سریعتر با آقا محمد در رابطه با مهشید صحبت کنم...
شاید فقط اون بتونه کمکی کنه
بخواطر پرونده ی جدیدی که اومده حتما خیلی طول میکشه.
توی افکارم غرق شده بودم که آقا محمد صدام زد:
_فرشید چرا انقدر پکری؟ فکر نکنی حواسم بهت نیست
لبخند بی جونی زدم و با حسرت گفتم:
_من یه کاری کردم که جبران ناپذیره
لبخند آقا محمد محو شد و جاش رو اخم و نگرانی پر کرد.
_چیکار؟
قضیه ی مهشید رو کامل براش توضیح دادم و بعد با ناراحتی گفتم:
_قضیه همین بود که واستون تعریف کردم آقا محمد ! حالا نمیدونم چی بگم..چی کار کنم..اگه از سر تعارف قبول کرد و بدبخت شد چی؟
آقا محمد کمی فکر کرد و گفت:
_مطمئنی؟
_چیو؟
_که فقط میخوای به مادرت نزدیک باشه
_بله خب..منظورتونو نمیفهمم آقا
_منظورم خودتی
نفسم رو آه مانند بیرون دادم:
_نمیدونم
خنده ای کرد و گفت:
_الان دیگه میدونی
_چیو؟
_ای بابا پسر..اینکه مهشید رو برای مادرت میخوای یا خودت
با صدای سعید که خبر از جلسه میداد هردو بلند شدیم.
آقا محمد رو به من کرد و گفت:
_بعدا باهم صحبت میکنیم
زیرلب چشمی گفتم و باهمدیگه وارد اتاق شدیم.
در طول جلسه فقط به حرفهای سعید و آقا محمد فکر میکردم
اینکه شاید برای همیشه مهشید از دستم بره
با صدای بلند آقا محمد به خودم اومدم:
_ختم جلسه رو اعلام میکنم
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم .. ساعت شش غروب بود. وسایلم رو جمع کردم که سعید از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم:
_فرشید معلوم هست چته؟ کلا حواست پی جلسه و پرونده ی جدید نبود..آقا محمدم چپ چپ بهت نگاه میکرد؛میدونی که روی این موضوع حساسه
_دست خودم نبود !
_الان متوجه شدی موضوع در مورد چی بود اصلا؟
_نه
_خیله خب برو به آقا محمد بگو واست توضیح بده،کیس پیچیده ای هست..دوبار توضیح داد که متوجه شدیم
_باش. سعید..
_بله؟
_امشب شیفتی؟
_نه چطور؟
_هیچی برو ... میخواستم اگه شیفت بودی جات وایستم
_داوود امشب شیفته،انقدم دلش میخواد جاش یکی وایسته...هیچکارم نمیخواد کنه ها ولی انگار با یارش قرار داره بهش مرخصی هم نمیدن !
_باش ممنون که گفتی
باقی مانده ی وسایلم رو توی کیفم ریختم و به سمت داوود رفتم.
بعد از کلی تشکر داوود بخواطر اینکه قبول کردم شیفت شبش بایستم به آقا محمد هم اطلاع دادم که امشب هستم.
آقا محمد جلوی داوود قبول کرد؛بعد از اینکه داوود رفت رو به من گفت:
_بخواطر یه مسئله ی کوچیک نباید حواست پرت بشه...حواسم بهت بود تو جلسه هیچی از پرونده نفهمیدی،الانم بخواطر داوود قبول کردم...نبینم امشب خدای نکرده نفوذی ها ریختن تو اداره ها
جمله ی آخرش رو تیکه دار و عصبی گفت ولی من خندم گرفت. سرم رو پایین انداختم تا لبخندم رو نبینه:
_چ..چشم آقا؛بخدا اونموقع یهو حواسم پرت شد دست خودم نبود وگرنه که اولویت من تو اداره رو میدونید...فقط کاره ! اما الان...ببخشید از دستم در رفت
چهره ی جدیش مهربون شد و لبخند ریزی گوشه ی لبهاش نشست:
_عیب نداره منم این دوران رو گذروندم
لبخند متقابلی بهش تحویل دادم.
بعد از چند دقیقه صحبت کردن با آقا محمد در مورد پرونده به مادر زنگ زدم؛دستگاه روی پیغامگیر رفت...پیغامم رو گذاشتم:
_سلام دورت بگردم، امشب نمیام خونه. اما واست یه خبر خوب دارم ! پس صبر کن من برگردم باشه عزیزم؟ خداحافظ
《چند هفته بعد》
_تمام حرف هایی که بهتون زدم حقیقتِ
میدونم شاید فکر کنین بخواطر مادرم این پیشنهاد رو دادم اما...من بهتون علاقه پیدا کردم. هوس نیست...
حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت. بعد از چند ثانیه گفت:
_من همچین فکری در مورد شما نکردم، اگر هم از روی همین منظور پیشنهاد ازدواج بهم میدادین فقط روی حساب عشق به مادر میزاشتم نه هوس !
چشمهامو بستم..از این همه درک، از این همه حرف خوب...فقط میخواستم اون صداش اون حرفش توی گوشم اکو بشه.
_الان جوابتون به من چیه مهشی..
حرفم رو خوردم.
_راحت باشین اسم من الان توی شناسنامه مهشیده
_چشم؛ الان جوابتون چیه مهشید خانم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_حتما باید الان بگم؟ میشه فکر کنم؟
از جا بلند شدیم.
_نه نه هروقت فکراتونو کردید...عجله ای نیست
چادر سفیدش رو روی سرش سفت کرد و گفت:
_پس بریم پیش خانواده؟
_بله بله .. بریم
به معنای واقعی دست و پامو گم کرده بودم؛ مهشید هم دست کمی از من نداشت.
خانواده ها گرم حرف زدن و خندیدن بودن.
جلوی در دستم رو به جلو گرفتم تا اول مهشید وارد بشه.
چشم مادر که به من و مهشید افتاد گفت:
_نتیجه چی شد مادر؟
همینکه خواستم حرفی بزنم مهشید گفت:
_ما به توافق رسیدیم!
متعجب نگاهش کردم..سرش رو به طرفم برگردوند و نگاه گذرایی