🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ48 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• کم کم چشمهام گرم شده بود که با صدای چرخیدن کلید توی در خواب از سرم پرید. محمد با جعبه ای وارد شد. خواستم بلند شم که با دستش اشاره کرد بشینم. لبخندی زدم و سلام دادم. جوابمو مثل همیشه با گرمی داد. رو به روم نشست و در جعبه رو باز کرد ؛ با دیدن اونهمه لواشک بهت زده به محمد خیره شدم. بعد از چندثانیه هردو زدیم زیر خنده. بین خنده هاش گفت‌: _این وقت خیلی سخت بود ولی بلاخره پیدا کردم. _الهی دورت بگردم خیلیم لازم نبود که... لبخندی زد و لواشکی رو سمتم گرفت: _اتفاقا این کار خیلی واجب بود خیلی خوشمزه اس بخور. لواشک رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن. _راستی عطیه _جانم؟ _من وقتی میخوام بخوابم همش فکر این بچه ام _از چه نظر؟ _یعنی چی از چه نظر؟ دست از خوردن برداشتم و نگاهمو بهش دادم: _از نظر خرج و دخلش...از نظر تربیتش...از نظر تحصیلاتش...از چه نظری؟ _حالا اینا رو تصمیم میگیریم..از نظر این میگم که چجوری بهش بگیم شغلمون چیه و چجوری بگیم که به کسی نگه... ! با قیافه ای از خودراضی گفتم: _تکلیف من که مشخصه . کنجکاو نگاهشو به چشمهام داد؛باخنده ادامه دادم: _وقتی که شما تا این موقع شب تشریف میبرید سر کار مادر و دختری اختلات میکنیم. خندید و گفت: _آها...یعنی منظورت اینه که تمرین کردی؟ _بله پس چی!؟ _خب یکمم پیش من ارائه بده یاد بگیرم. _عه...ببخشیدا ولی فکر کنم اینجارو با اداره اشتباه گرفتی. خودتون باید یادبگیرین فرمانده! سرشو کمی به بالا خم کرد و گفت: _بنظرت من میتونم تو اداره تمرین کنم ؟ لبخندی کنج لبم نشست: _خواستن توانستن است. جعبه رو جمع کردم و رو بهش گفتم: _بسه دیگه بلند شو بخوابیم. این موقع شب نشستم دارم باهات لواشک میخورم. فردا باید صبح زود بری اداره؛خواب میمونی...بلند شو همینکه بلند شدم درد بدی داخل بدنم پیچید. دستم رو روی کمرم گذاشتم و چشمهامو از درد بستم. محمد نگران بلند شد: _چیشده‌؟ با نفس های پی در پی گفتم: _مح..محمد...بر..یم.. حرفم تموم نشده بود که دوباره دردهام شروع شد. این دفعه از درد جیغ زدم! دست خودم نبود و فقط جیغ میزدم. محمد که حسابی هول شده بود کمکم کرد تا لباسهامو بپوشم. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای فریادم بلندتر از اینی که هست نشه. عزیز نگران با ضرب در رو باز کرد: _چیشده مادر؟ محمد با نگرانی گفت: _عزیز ... بچه... عزیز به طرفم اومد و کار نصف و نیمه محمد رو تموم کرد و لباسهامو پوشوند. _محمد مادر برو ماشین رو روشن کن. محمد سریع سوئیچ رو گرفت و به سمت در رفت. با کمک عزیز سوار ماشین شدم. عزیز تشویقم میکرد تا نفس بکشم و نترسم... زیر لب ذکر یا حضرت زهرا رو میخوندم و فقط از خودش کمک میخواستم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee