💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝48
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_48
#جلد_2
داوود:✨✍🏻
_الو سلام آقا.
_سلام آقا داوود خوبی؟
_ممنون شما خوبید؟
_بله،آقا داوود یه راست میرم سر اصل مطلب
از دخترم شنیدم تصادف کردی و نتونستیم باهم صحبت کنیم...به امید خدا اون کسایی که بهت ضربه زدن پیدا میکنیم.
اما در رابطه با ازدواج سوری و ماموریت
قلبم تند تند میزد اما به روی خودم نمی آوردم.
_بله بفرمایید.
_رک میگم.
چون علاقه ای به دلسا نداری اونو وابسته ی خودت نکن.
همونطور که گفتین این ازدواج سوری هست و بعد از ماموریت از هم جدا میشید.
بهم محرم میشید اما اسماتون تو شناسنامه ی هم نمیره اینو گفتم تا برای آینده خیالتون راحت باشه و به مشکلی برنخورید.
این حرفو که زد انگار یه پارچ آب سرد روم ریختن.
به سختی لب زدم:
_بله حق باشماست
_ان شالله زودتر از تخت بیمارستان بلند بشید و صحیح و سالم برگردید پیش خودمون.
_بله ممنون امر دیگه ای ندارید آقا؟
_خیر به امان خدا.
_خدانگهدار.
دلسا سریع اومد سمتم.
_چی گفت؟
_هیچی همون چیزایی که شما گفتین
_خب؟
_گفتن که اسماتون تو شناسنامه ی هم نمیره و خیالتون راحت باشه و بعد از ماموریت ازهم جدا میشید...همین حرفایی که خودتون گفتین.
کمی سکوت کرد و گوشی رو از دستم گرفت:
_راستش میدونید دکتر گفت شما تا فردا خوب میشید گفتم تدارکات عروسی و مجلس عروسی رو انجام بدن...امم فردا عقد و عروسی باهمه.
_مشکلی نیست هرچه زودتر بهتر.
واقعا همینطور بود؟ هرچه زودتر بهتر...
آره هرچه زودتر باشه و این ماموریت تموم بشه بهتره چون دلسا مثل من دلبسته نمیشه!
یکم سرد باشم دلبسته نمیشه...
یکم تحمل کنم و پیشش نباشم دلبسته نمیشه...
امیدوارم دلبسته نشه تا آینده ی بهتری داشته باشه!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
آخیی چقدر این پارت تلخ بود😭
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_48
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_48
#جلد_3
🖤سعید🖤
با سطل آبی که روم پاشیده شد به هوش اومدم.
_نگفته بودی شوهر کردی...با شوهرت اومدین اینجا بمیرین نه؟
جای ضربه ی روی سرم بشدت درد میکرد.
صدای سارا از پشت سرم نشون میداد من رو به پشت به سارا بستن!
_با اون کاری نداشته باش!
_آها شایدم شوهرت نیست...دوستته که بآهم اومده بودین خوش بگذرونین که متاسفانه من خرابش کردم نه؟
تفنگش رو زیر چونم گذاشت و گفت:
_نوچ نوچ این پسره ریختش به این کارا نمیخوره...
_گفتم به اون کاری نداشته باش!
_باشه حالا خانم غیرتی!
تفنگشو به سمت سارا برد. رو به من گفت:
_آقای خوشتیپ ببخشید که اول ایشونو میکشما دستورِ رئیسه وگرنه بهتون حق انتخاب میدادم!
واقعا میخواست بکشتش و من هیچکاری نمیتونستم بکنم!
_دعای آخرتم بکن ایشالا از بهشتیان باشی خواهرم.
فریاد زدم:
_ولش کن چی میخوای ازش خودم جورش میکنم!
_آخ ببخشید ولی این یکی واجبه کشته بشه...حالا شاید تو رو نکشتم.
با حالتی که انگار ناراحته گفت:
_باور کنین دست من نیست که عاشق رو از معشوق جدا کنم! وگرنه که دلم نمیاد! شماها خیلی بهم میومدین
خندید و رو به سارا گفت:
_آماده ای؟
سارا زیر لب چیزی میگفت که سکوت اونجا باعث شد بفهمم چی میگه!
_اشهد ان لا اله الله و اشهید ان محمد رسول الله
داشت اشهد میخوند!
اشک توی چشمهام جمع شده بود...خدایا خودت کمکمون کن!
اون زن ماشه رو فشار داد.
چند بار...چند بار فشار داد!
فشار داد...فشار داد!
ولی صدایی از تفنگ در نیومد!
_اه لعنتی...صدبار بهشون گفتم از این تفنگا ندید دست من بلد نیستم که...
نگاهی به هردومون انداخت و نصف حرفش رو خورد.
_عیب نداره برای شماها که بد نشد
فقط یکم دیرتر میمیرید!
سطل نفت رو برداشت و دور تا دور اتاق ریخت.
_آخرین حرفهای عاشقانتونم بزنید
و با خنده از اتاق بیرون رفت!
چند دقیقه بعد آتیش دور تا دور اتاق رو فرا گرفت.
با تکون دادن خودم سعی کردم طنابی که دورم سفت بسته شده بود رو آزاد کنم.
_خدایا...خدایا...
طناب دورم آزاد شد!
از طناب که آزاد شدم به کمک سارا رفتم.
طناب دور اون رو هم باز کردم.
_سارا جلوی دهنتو بگیر ممکنه حالت بد بشه!
با استینش جلوی دهنشو گرفت.
_هرجایی که من پا گذاشتم توهم بزار.
آستینم رو جلو دادم...از روی آستین لباسم من رو گرفت.
پا رو هرجایی میذاشتیم آتیش بود!
هر راهی رو رفتیم آتیش زیاد تر میشد...
در اتاق با ضرب باز شد.
نیروها اومده بودن...
با کمکشون تونستیم از حصار آتش بیرون بیایم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم🖤✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ48
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_48
#جلد_4
••عطیه••
کم کم چشمهام گرم شده بود که با صدای چرخیدن کلید توی در خواب از سرم پرید.
محمد با جعبه ای وارد شد. خواستم بلند شم که با دستش اشاره کرد بشینم.
لبخندی زدم و سلام دادم. جوابمو مثل همیشه با گرمی داد.
رو به روم نشست و در جعبه رو باز کرد ؛ با دیدن اونهمه لواشک بهت زده به محمد خیره شدم.
بعد از چندثانیه هردو زدیم زیر خنده.
بین خنده هاش گفت:
_این وقت خیلی سخت بود ولی بلاخره پیدا کردم.
_الهی دورت بگردم خیلیم لازم نبود که...
لبخندی زد و لواشکی رو سمتم گرفت:
_اتفاقا این کار خیلی واجب بود خیلی خوشمزه اس بخور.
لواشک رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن.
_راستی عطیه
_جانم؟
_من وقتی میخوام بخوابم همش فکر این بچه ام
_از چه نظر؟
_یعنی چی از چه نظر؟
دست از خوردن برداشتم و نگاهمو بهش دادم:
_از نظر خرج و دخلش...از نظر تربیتش...از نظر تحصیلاتش...از چه نظری؟
_حالا اینا رو تصمیم میگیریم..از نظر این میگم که چجوری بهش بگیم شغلمون چیه و چجوری بگیم که به کسی نگه... !
با قیافه ای از خودراضی گفتم:
_تکلیف من که مشخصه .
کنجکاو نگاهشو به چشمهام داد؛باخنده ادامه دادم:
_وقتی که شما تا این موقع شب تشریف میبرید سر کار مادر و دختری اختلات میکنیم.
خندید و گفت:
_آها...یعنی منظورت اینه که تمرین کردی؟
_بله پس چی!؟
_خب یکمم پیش من ارائه بده یاد بگیرم.
_عه...ببخشیدا ولی فکر کنم اینجارو با اداره اشتباه گرفتی. خودتون باید یادبگیرین فرمانده!
سرشو کمی به بالا خم کرد و گفت:
_بنظرت من میتونم تو اداره تمرین کنم ؟
لبخندی کنج لبم نشست:
_خواستن توانستن است.
جعبه رو جمع کردم و رو بهش گفتم:
_بسه دیگه بلند شو بخوابیم. این موقع شب نشستم دارم باهات لواشک میخورم. فردا باید صبح زود بری اداره؛خواب میمونی...بلند شو
همینکه بلند شدم درد بدی داخل بدنم پیچید.
دستم رو روی کمرم گذاشتم و چشمهامو از درد بستم.
محمد نگران بلند شد:
_چیشده؟
با نفس های پی در پی گفتم:
_مح..محمد...بر..یم..
حرفم تموم نشده بود که دوباره دردهام شروع شد. این دفعه از درد جیغ زدم! دست خودم نبود و فقط جیغ میزدم.
محمد که حسابی هول شده بود کمکم کرد تا لباسهامو بپوشم.
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای فریادم بلندتر از اینی که هست نشه.
عزیز نگران با ضرب در رو باز کرد:
_چیشده مادر؟
محمد با نگرانی گفت:
_عزیز ... بچه...
عزیز به طرفم اومد و کار نصف و نیمه محمد رو تموم کرد و لباسهامو پوشوند.
_محمد مادر برو ماشین رو روشن کن.
محمد سریع سوئیچ رو گرفت و به سمت در رفت.
با کمک عزیز سوار ماشین شدم.
عزیز تشویقم میکرد تا نفس بکشم و نترسم...
زیر لب ذکر یا حضرت زهرا رو میخوندم و فقط از خودش کمک میخواستم!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee