🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ51 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سعید•• با کلید در رو باز کردم؛نهایت سعیم رو کردم تاسرو صدایی ایجاد نشه. خونه تاریک بود و نور شمع های روی میز غذاخوری جلب توجه میکرد. مثل همیشه سارا انقدر منتظرم نشسته بود روی صندلی خوابش برده بود. کلید رو روی میز گذاشتم که صداش باعث شد از خواب بیدار بشه. با صدای آرومی گفتم: _ببخشید بیدارت کردم! چشمهاشو مالید و لبخندی از خستگی روی لبهاش نشست. _نه عیب نداره! شام نخوردی نه؟ _تو چی شام خوردی؟ با دست به میز اشاره کرد: _وضعیتو که میبینی! کاپشنم رو درآوردم و رو به روش نشستم. _خب بیا الان شام بخوریم؛میدونم ساعت دوازدهم و نیم وقت شام خوردن نیست ولی خیلی گرسنمه! بلند شد و غذا هارو از سر میز برداشت: _خب پس حداقل اینارو گرم کنم. یکم صبر کن! لبخندی زدم و با صدای بلند گفتم: _راستی... _همسایه ها خوابنا آقا سعید؛جانم بگو؟ به گفته ی سارا صدامو آرومتر کردم و گفتم: _یه خبر خوب دارم! همونطور که غذا های گرم شده رو میاورد سرمیز ذوق زده گفت: _چی؟ گوشی رو از جیبم درآوردم و عکس زینب رو باز کردم: _یه فرشته ی کوچولو به دنیا اومده! گوشی رو از دستم گرفت و با حیرت گفت‌: _دختر عطیه و آقا محمدِ؟ با سر تایید کردم. با ذوق گفت: _الهی چقدر نازه عزیزم‌! اسمش چیه؟ از ذوقش خندیدم : _زینب! با همون لحن گفت: _وای خدایا! اسمشم مثل خودش قشنگ و نازه! _بچه دوست داری نه؟ با چشمهایی که از ذوق برق میزد نگاهم کرد: _خیلی خیلی دوست دارم. _خیلی خب غذاتو بخور سرد شد! با ناراحتی گوشی رو خاموش کرد و چشم از عکس زینب برداشت!. قاشق رو برداشت و یکم ازش خورد. بی مقدمه گفتم: _میخوای از نزدیک ببینیش؟ چشمهاش دوباره برق زد. _واقعا؟ همونطور که قاشق رو از غذا پر میکردم گفتم: _آره چرا که نه. _کِی؟ _فردا _فردارو که میدونم؛چه ساعتی؟ _یکم صبر کن ببینم شیفت آقا محمد چندتاچنده. از ذوقی که برای دیدن بچه داشت اشتهاش باز شد و تمام غذاشو خورد. باهم ظرفهارو جمع کردیم. سریع به طرف هال رفت و شمع هارو خاموش کرد. با صدای بلند گفت: _شب‌بخیر. _صبر کن صبر کن. به سمتم برگشت. طلبکار گفتم: _نکنه اون همه ظرفو من باید بشورم؟ دست به سینه شد و گفت: _کی گفت تو میخوای بشوری؟ دستی به چونه‌ام کشیدم و کمی ملایم تر گفتم: _منظورم اینه که دوتایی باهم بشوریم. اول یکم تعجب کرد؛بعد از چندثانیه زد زیر خنده. ناراحت گفتم: _عه خب چرا میخندی؟ خندشو کنترل کرد ولی هنوز اثرات خنده روی صورتش بود. _سعید برقارو خاموش کن بریم بخوابیم؛خودم فردا میشورم! و بعد با همون خنده به سمت اتاق رفت. _من که نفهمیدم واسه چی خندیدیا! با خنده گفت: _اشکال نداره خودتو درگیر نکن. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee