💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝51
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_51
#جلد_2
دلسا:✍🏻🦋
وسایل داوود رو جمع کردم و رو بهش گفتم:
_بلند شو بریم بچه ها منتظرن.
بی تفاوت بلند شد و از کنارم گذشت.
_وایستا یکی کمکت کنه...Bayım(پرستار)
_نمیخواد خودم میرم.
_اما هنوزکامل خوب نشدی!
_گفتم که لازم نیست.
ای خدا باز این چش شده. چرا لجبازی میکنه؟!
بادیگارد در ماشین رو باز کرد؛من و داوود با فاصله کنار هم نشستیم.
اگه اخلاقش اینجوریه وای به حال زن آیندش...
توی راه فقط سکوت بود و سکوت.
از اونجایی که داوود تیر خورده بود رد شدیم که طلا فروشی ای نظرمو جلب کرد...
کنار اون طلا فروشی هیچ مغازه ی دیگه ای نبود! چرا داوود میخواسته بره اونجا؟
نکنه که...
یهو فکرمو با صدای بلند گفتم:
_نه بابا خیالبافی نکن!
داوود با تعجب به من نگاه کرد
_با من بودی؟
_چی...آها نه نه باشما نبودم با خودم بودم.
تلفن داوود زنگ خورد.
_الو بله؟...چی؟
کنجکاو و کمی ترسیده به داوود نگاه کردم.
_کی بوده؟...باشه باشه ما الان میایم اونجا!
_چیشده؟
_ماشین اون کسایی که به من شلیک کردن رو پیدا کردن!
رو به راننده گفتم:
_Çabuk geri gel
_سریع برگرد
خیلی زود به همون دره رسیدیم.
فقط آقایون اومده بودن.
_سلام کجاست ماشینه؟
با پایین اشاره کردن.
اصلا امکان نداشت!!
_یعنی چی؟ مگه ما همینجا نیومده بودیم!
چطور ممکنه این ماشین گنده رو که جلوی چشممون بوده ندیده باشیم.
رسول رو به همه گفت:
_هرچی هست به نظرم حساب شدست!
اونا میدونستن ما فردا پیگیری میکنیم پس ماشین رو در آوردن بیرون
همون موقع هم دوربینارو دستکاری کردن...
_آخه چجوری دوربینای شهر رو دستکاری کردن!؟
_یه احتمال داره و اونم اینه که یکی از اون پلیسا نفوذی باشه!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎
نویسنده:ارباب قلم💜✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_51
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_51
#جلد_3
💜داوود💜
_آقا محمد حالتون خوبه؟
از زیر چشم نگاهی انداخت.
_چی میخوای داوود؟
با قیافه ی آویزون نگاهش کردم.
_آقا هیچی نمیخوام فقط نگران حالتونم !
_حالم خوبه...سعید چیشد؟
_حالش خوبه آقا تو بیمارستانن!
از جا بلند شد.
_من میرم داخل اتاق هرچی شد من رو خبر کن داوود.
زیر لب چشمی گفتم.
_چیشده ؟
با صدای اسماء برگشتم.
_هیچی.
_یه چیزی شده که چهرت ناراحته دیگه.
نگاهی به اطراف انداختم!
_قول میدی به کسی نگی؟ مخصوصا عطیه خانم.
_داوود نگرانم کردی چیشده؟
_آقا محمد حالش بد شده...مُدام سرش رو ماساژ میده!
_اووو حالا فکر کردم چیشده...فشار کار و کم خوابیه بره بخوابه خوب میشه.
_شاید! اسما به کسی نگی!
_نه خیالت تخت خب من میخوام برم دانشگاه امتحان دارم...کاری نداری؟
از روی صندلی به تندی بلند شدم.
_کجا؟ خودم میرسونمت
_لازم نکرده همینجا بمون مگه آقا محمد نگفت خبرا رو برسونی بهش؟
_الان میرم ازش اجازه...
وسط حرفم پرید و با حرص گفت:
_داوود !!
تسلیم شده بهش خیره شدم.
_باشه باشه
_کاری نداری؟
_نه خداحافظ...راستی...!
به سمتم برگشت.
_بله؟
_مواظب خودت باش!
با لبخند جوابمو داد و خداحافظی کرد.
گوشی رو برداشتم و به سعید زنگ زدم.
_الو سعید...؟
_الو سلام آقا داوود...آقا سعید نمیتونه صحبت کنه فعلا تو بیمارستانِ
_سلام خانم واهبی! حالش چطوره؟
_بهتره
_از دکترش بپرسید کِی مرخص میشه؟
_ازشون پرسیدم...گفتن که اگه رعایت کنن و داروهاشونو به موقع مصرف کنن احتمالا تا پسفردا خوب بشه!
_مگه تیر خورده؟
رسول از اونطرف با خنده بهم گفت:
_نه آقا سعید توی دود و آتیش نمیتونستم جلوی دهنشو بگیره بجای تیر دود خورده!
با چشم و ابرو به تلفنم اشاره کردم.
_باشه من خبرتون میکنم که بلیط هواپیماتون برای چه زمانی هست...خدانگهدار.
تلفن رو قطع کردم. رو به رسول با حرص گفتم:
_تو نمی بینی الان وقتِ شوخی نیست؟
این دختره سارا حالش بده! کمتر نمک بریز!
_یواش...چطور شده حالا؟
_میگه اگه داروهاشو بخوره تا پسفردا رها میشه.
_که اونم محاله!
نفسم رو سنگین بیرون دادم که ادامه داد:
_چیه دروغ میگم؟ خب خودتم میدونی سعید از دارو فراریه
بعد کمی فکر کرد و گفت:
_ البته اگه سارا باشه که جای نگرانی نداره نه؟
لا اله اللهی گفتم و از جا بلند شدم.
_رسول اگه خبر جدیدی شد بگو
_کجا؟
_تشنمه میرم آب بخورم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ51
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_51
#جلد_4
••سعید••
با کلید در رو باز کردم؛نهایت سعیم رو کردم تاسرو صدایی ایجاد نشه.
خونه تاریک بود و نور شمع های روی میز غذاخوری جلب توجه میکرد.
مثل همیشه سارا انقدر منتظرم نشسته بود روی صندلی خوابش برده بود.
کلید رو روی میز گذاشتم که صداش باعث شد از خواب بیدار بشه.
با صدای آرومی گفتم:
_ببخشید بیدارت کردم!
چشمهاشو مالید و لبخندی از خستگی روی لبهاش نشست.
_نه عیب نداره! شام نخوردی نه؟
_تو چی شام خوردی؟
با دست به میز اشاره کرد:
_وضعیتو که میبینی!
کاپشنم رو درآوردم و رو به روش نشستم.
_خب بیا الان شام بخوریم؛میدونم ساعت دوازدهم و نیم وقت شام خوردن نیست ولی خیلی گرسنمه!
بلند شد و غذا هارو از سر میز برداشت:
_خب پس حداقل اینارو گرم کنم. یکم صبر کن!
لبخندی زدم و با صدای بلند گفتم:
_راستی...
_همسایه ها خوابنا آقا سعید؛جانم بگو؟
به گفته ی سارا صدامو آرومتر کردم و گفتم:
_یه خبر خوب دارم!
همونطور که غذا های گرم شده رو میاورد سرمیز ذوق زده گفت:
_چی؟
گوشی رو از جیبم درآوردم و عکس زینب رو باز کردم:
_یه فرشته ی کوچولو به دنیا اومده!
گوشی رو از دستم گرفت و با حیرت گفت:
_دختر عطیه و آقا محمدِ؟
با سر تایید کردم.
با ذوق گفت:
_الهی چقدر نازه عزیزم! اسمش چیه؟
از ذوقش خندیدم :
_زینب!
با همون لحن گفت:
_وای خدایا! اسمشم مثل خودش قشنگ و نازه!
_بچه دوست داری نه؟
با چشمهایی که از ذوق برق میزد نگاهم کرد:
_خیلی خیلی دوست دارم.
_خیلی خب غذاتو بخور سرد شد!
با ناراحتی گوشی رو خاموش کرد و چشم از عکس زینب برداشت!.
قاشق رو برداشت و یکم ازش خورد.
بی مقدمه گفتم:
_میخوای از نزدیک ببینیش؟
چشمهاش دوباره برق زد.
_واقعا؟
همونطور که قاشق رو از غذا پر میکردم گفتم:
_آره چرا که نه.
_کِی؟
_فردا
_فردارو که میدونم؛چه ساعتی؟
_یکم صبر کن ببینم شیفت آقا محمد چندتاچنده.
از ذوقی که برای دیدن بچه داشت اشتهاش باز شد و تمام غذاشو خورد.
باهم ظرفهارو جمع کردیم. سریع به طرف هال رفت و شمع هارو خاموش کرد.
با صدای بلند گفت:
_شببخیر.
_صبر کن صبر کن.
به سمتم برگشت.
طلبکار گفتم:
_نکنه اون همه ظرفو من باید بشورم؟
دست به سینه شد و گفت:
_کی گفت تو میخوای بشوری؟
دستی به چونهام کشیدم و کمی ملایم تر گفتم:
_منظورم اینه که دوتایی باهم بشوریم.
اول یکم تعجب کرد؛بعد از چندثانیه زد زیر خنده.
ناراحت گفتم:
_عه خب چرا میخندی؟
خندشو کنترل کرد ولی هنوز اثرات خنده روی صورتش بود.
_سعید برقارو خاموش کن بریم بخوابیم؛خودم فردا میشورم!
و بعد با همون خنده به سمت اتاق رفت.
_من که نفهمیدم واسه چی خندیدیا!
با خنده گفت:
_اشکال نداره خودتو درگیر نکن.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee