🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ54
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_54
#جلد_4
••سعید••
با اومدن داوود تقریبا همه چیز حاضر بود برای ماموریت!
مثل همیشه پر انرژی سمتمون اومد و بلند سلام کرد. جوابشو با لبخند دادم و منتظر آقا محمد ایستادیم .
داوود گفت:
_سعید یه چیزی بپرسم؟
_جان؟
_میگم، همسرت ناراحت نشد روزای اول زندگیتون ول کردی اومدی ماموریت؟آخه من و اسما همکاریم و این دلهره وجود نداشته.
لبخندی زد و نگاهی بهم انداخت:
_باهاش حرف زدم که داره زن چه کسی میشه و شرایط شغلیش چجوریه.
طبیعیه نگران باشه ولی وقتی دو طرف همدیگه رو درک کنن این چیزا ناراحتی نداره!
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم:
_قبول دارم.
رسول سرحال وارد اداره شد.
_سلام به همه ی بچه های پرتلاش سایت چطورین؟
داوود ابروهاشو بالا داد و گفت:
_والا ما که خوبیم ولی انگار تو عالی هستی !
رسول خودش رو جمع و جور تر کرد و گفت:
_من همیشه عالی بودم.
_باش ماهم باور کردیم، انگار یادمون نیست دیروز انقدر پکر بودی که از اداره زدی بیرون!
برو بابایی نثار داوود کرد و پشت سیستم نشست.
به پهلوی داوود ضربه ی آرومی وارد کردم و با تن صدای کمی گفتم:
_سر به سرش نذار خب...نمیبینی حالش خوبه میخوای مثل دیروز بشه؟
_عه من چیکار کنم خودش جنبه نداره.
چشم غره ای بهش رفتم که با اومدن آقا محمد مکالممون تموم شد.
آقا محمد با چشمهای قرمز سمتمون اومد به احترامش ایستادیم و سلام کردیم. لحن آقا محمد بشدت خسته بود ولی سعی میکرد پرانرژی باشه:
_سلام بچه ها، داوود و سعید حاضرین؟
هردو باهم گفتیم:
_بله
_خیله خب رسول تو چی؟
رسول هم مثل ما گفت:
_بله آقا
_خب پس یاعلی!
وسایل رو روی شونهام انداختم و به سمت کاروان سفید رنگ حرکت کردیم.
سوار ماشین شدیم و به حسین آقا سلام کردیم!
بعد از چند دقیقه به سمت مقصد حرکت کردیم.
پشت کوچه ای که قرار بود باند رو دستگیر کنیم مستقر شدیم.
آقا محمد باما ارتباط برقرار کرد:
_سعید رسیدین؟
_بله آقا الان تو موقعیتیم
_خب، خوب دقت کنین کسی زد نزنه بهتون...نیم ساعت دیگه از خونه خارج میشه!
_چشم آقا.
دستور آقا محمد رو اجرا کردیم و طوری که خیلی سر و صدا نکنه دستگیری رو شروع کردیم!
《بعد از اتمام ماموریت》
بانداژ رو دور بازوی داوود میپیچیدم که فریادش بلند شد!
کلافه گفتم:
_ای بابا تو که انقدر نازک نارنجی نبودی!
_خب درد داره.
_بایدم درد داشته باشه؛انقدر توی این منطقه ی بدنت تیر خورده کم مونده دستت از کار بیافته ها.
_وا چی میگی؟ فقط سه بار تیر خورده تو بازوم!
_فکر میکنی سه تا تیر کمه؟
بانداژ رو محکمتر بستم و بلند شدم.
_پاشو برو خونتون!
_سعید،اسما منو اینجوری ببینه کار نیمه تموم اونارو تموم میکنه ها
بالحن خنده داری گفتم:
_دم آبجی گرم یه خسته نباشی از طرف من بهش بگو!
_باشه آقا سعید دارم برات.
اینو که گفت در با شتاب باز شد!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم
@Roomanzibaee