🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ57 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسما•• _داوود دو دقیقه نمیتونستی صبر کنی تلفنم تموم بشه؟ اومدی نوشتی عزیزم من رفتم ماموریت دوساعته !؟ بعد یه گل قرمزم گذاشتی کنارش ، فکر نمیکنی نگرانت بشم؟ همونطور که بازوش رو از شدت درد میمالید گفت: _دو ساعت بوده دیگه! نگرانی نداشت که... اشاره ای به بازوش کردم: _بله معلومه _حالا اینم چیزی نبود؛یه خراش کوچیک بود! همونطور که واسش آبمیوه میریختم گفتم: _آقا سعید میگه از درد به خودت می پیچیدی! _آقا سعید خیلی چیزا میگه من دارم واسه اون چشم غره ای بهش رفتم که بلافاصله ادامه داد: _خب چیه...وقتی با شتاب در رو باز میکنی سعید بدبخت یه لحظه شک کرد که من زنده‌ام بزور جلوی خندمو گرفتم. لیوان رو دستش دادم و کنارش نشستم. لبخند من رو که دید آرومتر شد؛پرسید: _پدرت نگران نشه از صبح اینجایی نگاهی به سرتاسر خونه انداختم: _مگه اینجا خونه ی ما دوتا نیست؟ _چرا هست؛ولی نه تا بعد از عروسی... _دوروز دیگه ان‌شاءالله تمومه! یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: _چی تمومه؟ _انتظار هردومون _آها از اون لحاظ! خب بازم پدره دیگه نگران نشه یه وقت لبخندی زدم: _ازش اجازه گرفتم امشب اینجا میمونم صبح باهم میریم اداره‌! آبمیوه رو سر کشید و گفت: _یه وقت خسته نشی از پرستاری من! چون ممکنه از اثرات دارو و آمپولهایی که بهم زدن تب داشته باشم _نه تو نگران نباش،تب‌هم نمیکنی _چرا؟ _چون من نمیزارم چندثانیه بهم خیره شد و بعد نگاهشو ازمن گرفت. _خب بیخیال این تیر...بیا بگو ببینم چه برنامه ای واسه عروسیمون داری‌؟ امروز نتونستیم قشنگ درموردش صحبت کنیم! نمایشی سرفه ای کردم تا گلوم باز بشه؛بعد ادای مجری های توی تلوزیون رو دراوردم و گفتم: _به‌نام‌خدا همین که گفتم پقی زد زیر خنده. آروم زدمش و گفتم: _عه واستا بگم دیگه! همونطور که میخندید گفت: _بگو بگو _این‌جانب‌ اسما عبدی هیچ تصمیمی بدون شوهر خود نمیگرد! _یعنی چی؟ _یعنی باهم برای عروسیمون برنامه میریزیم! کشیده گفت: _خب... _خب؟ _الان که هردومون بیکاریم بیا برنامه بریزیم! بشکنی زدم و گفتم: _ایول نظر خوبیه! از کنارش بلند شدم که گفت: _عه کجا؟ همونطور که سمت اتاق میرفتم گفتم: _میرم کاغذ و خودکار بیارم کاغذ خودکار رو آوردم و جای قبلیم نشستم. چندساعتی باهم حرف میزدیم و برنامه میریختیم...هرچند خیلی ساده بود اما انگار خیلی تجملاتی شده بود! _خب اینم از این...ببین داوود همه چی حاضره فقط مونده مهمونهایی که میخوایم دعوت کنیم! _از طرف من که مهمون نداریم خیالت راحت! میدونم منظورش چیه... ناراحت لب زدم: _ای بابا لبخند نمایشی زد و گفت: _عیب نداره! _آخه این‌که خانواده پدریتون باهم مشکل دارن انگار خانواده منن دیگه‌! برای اینکه ناراحت نباشم لبخندشو پهن تر کرد: _کاریه که شده ! منم خیلی ناراحتم...بلاخره یه عمریه که باهم زندگی کردیم و خاطرات خوب داریم! اما بخواطر غرورهایی که هردوطرف دارن نمیشه کاری کرد! وقتیم که به خودت میای میبینی دیگه دیر شده ! _اما دعوت نکردن ما کار رو خراب‌تر میکنه داوود _دعوتشون که میکنیم اما میدونم نمیان! غمگین نگاهمو به لیست مهمونها دادم. _اسما ! جوابی ندادم. دوباره صدام کرد: _من‌رو نگاه کن! همونطور ناراحت نگاهش کردم. _ناراحت نباش دیگه! _پس چیکار کنم داوود؟ _دعا کن ... کاغذ و خودکار رو جمع کردم و بلند شدم تا به سوپی که برای داوود بار گذاشته بودم سر بزنم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @Roomanzibaee