💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝16
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_16
#جلد_2
محمد:💕✍🏻
بعد از عکاسی همگی به خونه رسول و عطیه رفتیم.
_میگم آقا محمد چطوره که شما اینجا باشین دیگه از پس فردا باید عادت کنین به این خونه و خانواده.
میدونم منظورش از خانواده عطیه هست و فقط قصدش اذیت کردنشه...والا منم خوشم میومد عطیه رو اذیت کنم یجورایی همکار واسه خودم پیدا کرده بودم.
_آره محمد اینجا باش!
متعجب از اینکه عطیه این حرف رو میزنه همگی برگشتیم سمتش.
_تو و رسول تو یه اتاق بخوابین من و اسرا هم تو یه اتاقیم باز فردا بخوایم بیایم دنبالت و بریم سر کارا دیر میشه!
هی خدا شانسم نداریم. فکر میکردم یه چیز دیگه بگه (منحرفان شریف تروخدا بد برداشت نکنین😂🙌)
صبح شده بود و هنوز آفتاب طلوع نکرده بود...پس وقت نمازه!
همینکه بلند شدم صدای اذان بلند شد.
_رسول..رسول جان...بیدار شو وقت نمازه!
_فقط 5 دیقه محمد بزار بخوابم.
سرم رو به تاسف تکون دادم و هوف بلندی کشیدم و از جا بلند شدم.
رفتم تو حیاط و وضو گرفتم نفس عمیقی کشیدم که متوجه شدم صدای عجیبی از اونطرف حیاط میاد...
آروم به سمت باغچه رفتم.
_محمد
_یاا ابلفضل
_ببخشید ترسیدی؟!
_کم نه! خدا بخیر کنه اگه بخوای اینجوری صدام بزنی تا اخر ماموریت نمیتونم زنده بمونم عطیه!
_خب حالا انقد بزرگش نکن
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_من که کار هر صبحمه بیام تو باغچه و نفسی تازه کنم.
_پس چرا بهم نگفتی؟
متعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_محمد ما تازه امروز عقد کردیما
_آخ راست میگی...ولی میدونی احساس میکنم ۱۰۰ ساله میشناسمت
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻
@roomanzibaee