💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝18 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 اسرا:✨✍🏻 داشتم مژیکی که حتم دارم عطیه رو صورتم کشیده رو پاک میکردم که یهو در باز شد و عطیه با خنده اومد داخل. چشمش به من که افتاد خندش قطع شد. _چرا اینطوری شدی؟ اخم کردم و به سمتش رفتم: _یعنی تو نمیدونی؟ _نه والا چیشده؟ _پس این مژیکا کار کیه؟ یهو خندش بیشتر شد و ما بین خنده هاش گفت: _پس رسول اونموقع داشت این کارو باتو میکرد. _میشه توضیح بدی دقیقا چیشده؟ _واای اسرا...رسول امروز صبح اومده بود تو اتاقمون بالا سر تو من چرا متوجه خط خطی های صورتت نشدم؟!😂 _خب تاریک بوده داداش خانتون از فرصت درست استفاده کرده! دوباره یاد خنده های اولش افتادم و گفتم: _حالا واسه چی اومدی تو داشتی میخندیدی!؟ عطیه که انگار چیزی یادش اومده باشه دستم رو گرفت و به سمت اتاق رسول و محمد برد انگشتش رو روی صورتش به حالتی گرفت که یعنی یواش بیا. در رو باز کرد از صحنه ای که دیدم ناخواسته شلیک خندم پرتاب شد...آقا محمد و رسول همدیگرو بغل گرفته بودن و خوابیده بودن😂🤣 عطیه دوباره دستمو گرفت و من رو از اون صحنه دور کرد. _چرا انقدر بلند میخندی؟ الان بیدار میشن. _وای عطی این چی بود من دیدم...وای دارم میمیرم از خنده ترو خدا بزار برم ازشون فیلم بگیرم. رفتم از اون صحنه با احتیاط فیلم و عکس گرفتم‌. عطیه هم رفت و رسول و محمد رو از هم جدا کرد... بعد از جدا کردنشون از هم خودش هردوشونو بیدار کرد و رفتیم به طرف سفره ی صبحانه! فقط من و عطی بهم نگاه میکردیم و میخندیدیم. محمد و رسولم بهمون نگاه می‌کردن و هیچی از خنده هامون نمیفهمیدن. آخر رسول رو بهمون گفت: _شماها امروز چتون شده که انقد میخندین؟ عطیه خندشو جمع کرد و به منم چشم و ابرو بالا انداخت که ضایع بازی در نیارم. _هیچی داریم واسه دل خودمون میخندیم. رسول دوباره گفت: _آخه ما فکر میکنیم مشکلی داریم دارین به مشکل ما میخندین مگه نه محمد؟ محمد حرفش رو تایید کرد و گفت: _بهتره باهم بخندیما. عطیه گوشیش رو در آورد و گفت: _باشه فقط نگین نگفتیما! گوشی رو سمت رسول و محمد گرفت که قیافشون در هم رفت‌. ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee