💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝24
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_24
#جلد_2
داوود:✍🏻❣
بعد از اینکه یکم استراحت کردیم دور هم جمع شدیم.
عطیه خانم چایی آورد و گذاشت روی میز ناهارخوری.
_به نظرتون چرا باید تو اتاقا دوربین مداربسته باشه؟
_بنظرتون چرا دلسا گفت نباید بهشون بگیم که از طرف خودمون هتل گرفتیم؟
آقا محمد در جواب عطیه و اسرا گفت:
_خب معلومه ما تازه واردیم و بهمون شک دارن پس تو اتاقا دوربین میزارن.
و اینکه بنظرتون اگه بهشون بگیم از طرف خودمون رفتیم هتل گرفتیم شک نمیکنن یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه؟
_الان چیکار کنیم؟ بریم اونجا؟
من رو بهمشون گفتم:
_دلسا قراره بیاد لازم نیست خودمون بریم!
رسول اخم کرد و گفت:
_یه خانم بگی اولش بد نمیشه ها.
اسرا زد روی کتف رسول و گفت:
_عه اصلا به تو چه که کی به این دلسا چی میگه؟
بیا همه شوهر دارن ماهم شوهر داریم.
رسول همونجور که جای ضربه ی اسرا رو میمالید گفت:
_دستت سنگینه ها گلی...
اسرا نفسشو با حرص بیرون داد و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق.
رسولم به دنبالش...من آخه نمیفهمم چرا رسول انقدر زن ذلیله!😐😂
_ای بابا حالا من یه غلطی کردم یه چیزی گفتم.
صدای زنگ خانه بلند شد و نشان از اومدن دلسا میداد.
_من میرم در رو باز کنم.
سریع از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم با چهره ی دلسا رو به رو شدم.
_سلام
_سلام همتون حاضرید؟
نگاهی به جمع خونه انداختم و چشمامو ریز کردم و گفتم:
_تقریبا
تک خنده ای کرد و گفت:
_خب بهشون بگو حاضر شن زودتر.
_شما بیاید داخل تا اینا هم حاضر بشن!
بعد رو به اهالی گفتم:
_سلاطین زودتر آماده بشین.
لبخندی زد و گفت:
_نه من بیرون منتظرم...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💜
@roomanzibaee