🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_18 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❤️محمد❤️ _نه آقا منظورم خواهر خودم بود _خواهر شما نامزد بنده اس بعد با خنده ادامه دادم: _امروز ناهار که اومدی خونمون متوجه میشی الانم من دارم میرم کاری نداری؟ _نه آقا به سلامت داشتم میرفتم که برگشتم سمت رسول: _راستی رسول _جانم آقا _به اسرا خانم هم بگو بیاد _اونم بیاد؟ _عه آره خب نامزدته _بله چشم _خداحافظ بعد از چند دقیقه به خونه رسیدم. در رو باز کردم و با خوشرویی سلام کردم. _سلام...عزیز خونه ای؟ _سلام دورت بگردم. آره اینجام _عه عزیز خبریه؟ شال و کلاه کردی کجا به سلامتی؟ _دارم میرم یکم شیرینی بگیرم. _چرا به من نگفتی سر راه میگرفتم دیگه _حالا تو برو تو خونه کنجکاو نگاهش کردم. از کنارم رد شد و نیم نگاهی بهم انداخت _برو دیگه الان برمیگردم و رفت و در رو بست. غر غر کنان به طرف خونه رفتم. _خب آخه چرا به خودم نمیگی... همینکه در رو باز کردم عطیه رو دیدم با لباس عروس سفید رنگی که به تن داشت بهم لبخندی زد. خشکم زده بود اما به روی خودم نیاوردم همینکه میخواستم حرف بزنم عطیه زودتر از من گفت: _ماشالله عزیز بیشتر از من ذوق داره میگه اینو برای من دوخته _کی وقت کرده بدوزه؟ با خنده گفت: _والا میگه وقتی رفته بودیم ماموریت دوخته با لبخندی که عطیه روی لبهاش داشت معلوم بود اونم کلی ذوق زده شده _بهم میاد؟ _بله خیلی _عزیز گفت صبر کنم تو بیای نظر بدی بعد برم لباسامو عوض کنم آها پس اصرارش برای اینکه بره شیرینی بگیره همین بود با لبخند گفتم: _خیلی بهت میاد لبخندم رو با لبخند جواب داد و رفت تا لباس هاشو عوض کنه. منم رفتم تو آشپزخونه ببینم چیکارا کردن این مادرشوهر و عروس _به به ببین چه بویی میاد میخواستم در قابلمه رو باز کنم ببینم چی درست کردن که عطیه گفت: _آقا محمد دست نزن هنوز دم نکشیده _چی درست کردین؟ _عدس پلو _دستتون درد نکنه _والا من که اومدم عزیز همه ی کارهارو کرده بود من فقط سالاد و دسر رو درست کردم _دست هردوتون درد نکنه از اتاق بیرون اومد و رو به من با کنجکاوی گفت: _عزیز کجا رفت؟ _رفت شیرینی بگیره الان میاد همینکه صحبتم تموم شد زنگ در خونه به صدا در اومد _حتما عزیزه من میرم در رو باز کنم. جلوشو گرفتم: _تا وقتی توی این خونه مرد هست که خانم نباید بره دم در و بعد رفتم تا در رو باز کنم. _کیه؟ صدای رسول از پشت در شنیده میشد _مهمون نمیخواید؟ با خنده در رو باز کردم. _چرا اتفاقا یکی از اون خوباش میخواستیم که تو اومدی! راه رو براشون باز کردم. _خیلی خوش اومدین _سلامت باشین اسرا و رسول هردو اومدن داخل و با عطیه هم خوش و بش کردن. _خب آقا محمد نمیخواید بگید موضوع از چه قراره؟ _موضوع؟ _بله همین موضوعی که همه الان اینجاییم _آها خب امر خیرِ رسول نگاهی به من و عطیه انداخت و گفت: _والا تا اونجایی که من میدونم شما و خواهر بنده باهم نامزدین اسرا وسط حرف رسول پرید و گفت: _خودت داری میگی نامزدن میخوان عروسی بگیرن این خانما چقدر سریع موضوع رو میفهمن (مارو میگه هاا😌😂) □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee