🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_77 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣رسول❣ با صدای گلوله چشمهام رو باز کردم، تنها چیزی که دیدم محمد جلوی عطیه ایستاده و اسرا هم اونطرف تر روی زمین افتاده بود! عطیه با جیغ محمد رو کنار زد و به سمت اسرا رفت! توجهی به دستهای بسته و بدن کوفته ام نکردم و به سرعت به سمت اسرا رفتم. محمد بی سیم رو از عطیه گرفت و گفت: _یه آمبولانس بفرستین اینجا احساس کردم سرم گیج میره! نمیتونستم حتی بشینم! به دیوار کنارم تکیه دادم. زنی که به اسرا شلیک کرده بود هم بیهوش روی زمین بود... نمیدونم چقدر تا رسیدن آمبولانس طول کشید،تمام اون زمان فقط با شک به صحنه نگاه میکردم و به صدای گریه و رفت و آمد های محمد با بچه های تیم رو میشنیدم. اسرا رو روی برانکاد خوابوندن و به بسمت بیرون بردن! جای گلوله روی پهلوش خودنمایی میکرد و هر ثانیه خون اش رو از دست میداد! محمد و داوود به سمتم اومدن،محمد کنارم روی زانو هاش نشست: _حالش خوب میشه سکوتم رو که دیدن داوود کمی تکونم داد: _رسول...صدامونو میشنوی؟ نمیتونستم صحبت کنم! سعی میکردم لبهام رو از هم باز کنم اما نمیتونستم! محمد و داوود زیر بازوم رو گرفتن و با خودشون به سمت ماشین بردن! وقتی دیدم داریم به سمت اداره میریم با بغضی که سعی بر پنهان کردنش داشتم گفتم: _بریم بیمارستان...! محمد بغض و التماسم رو که دید رو به داوود گفت: _دور بزن بریم بیمارستان. توی راه نمیتونستم کاری کنم! هنوز توی شک صحنه بودم...! هنوز باورم نمیشد اونی که تیر خورده بود اسرا بود! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee