🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_78 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨داوود✨ _اول که به عطیه نشونه گرفت...محمد رفت جلوی عطیه! با ناراحتی به چشمهای اسما نگاه کردم که بغض کرده بود،بعد دوباره ادامه دادم: _اسرا...اسرا بازهم باهاش درگیر شد اما این دفعه با شلیک! هم اسرا هم اونی که میخواست به عطیه شلیک کنه به هم تیر اندازی کردن! با صدای گرفته ای گفت: _الان اسرا کجاست؟ _بردنش بیمارستان! _آقا رسول چی؟ بایاد آوری رسول دلم لرزید! _اصلا یادم رفت بهشون زنگ بزنم! با آقا محمد بودن... باصدای هیاهوی سایت حرفهامون نصفه موند. با کنجکاوی گفتم: _چخبر شده؟ هردو به سمت جمعیت رفتیم. چندتا از خانم های سایت دور عطیه جمع شده بودن! _حالش بد شده! _زنگ بزنین اورژانس... با این حرفها دل همه شور افتاده بود! به اسما نگاه گذرایی کردم: _اینجوری نمیشه باید عطیه رو برد پیش اسرا...عطیه تا نفهمه حال اسرا خوبه یا نه همینجوری حالش بد هست! با سر تایید کرد و دست به کار شد. با یکی از همکارهای خانم دست عطیه رو گرفته بودن و بسمت ماشین می آوردن! تخته گاز تا بیمارستان رفتم. بعد از کلی سوال که اسرا رو کدوم بخش بردن فهمیدیم رفته اتاق عمل! اضطراب و نگرانی توی چهره ی هردوشون موج میزد..‌. رو به پرستار کردم و گفتم: _ببخشید خانم پرستار،یعنی الان عمل میشه؟ _وضعیتشون بشدت وخیمه هرچه زودتر باید عمل بشه... _الان اتاق عمل کجاست؟ _همین راهرو رو برید تا آخر اتاق عمل اونجاست. هرسه به سمت اتاق عمل رفتیم. پشت در اتاق هم محمد بود هم رسول! محمد با خستگی گفت: _شما چرا اومدین؟ به عطیه که رنگش پریده بود اشاره کردم. _طاقت نیاورد. محمد طوری که انگار قانع شده صورتش رو به طرف رسول برگردوند. _از اونموقع تا الان هیچ حرفی نزده! هنوز تو شوکه _محمد این اسمش شوک نیست! حالش از نظر روحی خیلی بده! همین رو که گفتم نگاهی از سر ترس به رسول انداخت! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✍🏻💜 @roomanzibaee