🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_79 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🖤✨محمد✨🖤 بعد از اینکه حرفهای داوود تمام شد به طرف رسول رفتم. دستش رو گرفتم و به سمت حیاط بردم! اصلا صحبت نمیکرد...حتی نگفت چرا میبرمش! _رسول خودتو بریز بیرون. جوری که انگار متوجه ی حرفهام نشده کنجکاو نگاهم کرد... توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _غم هاتو توی خودت نریز! با بغض گفت: _محمد من خیلی خسته ام میرم داخل یکم بشینم! سرشونه هاش رو گرفتم: _رسول...فرار نکن! دیگه نتونست طاقت بیاره و توی بغلم افتاد! آروم به پشتش میزدم. با اینکه تحمل گریه هاشو ندارم اما نمیتونم ببینم داره شکنجه ی روحی میشه! بعد از چند دقیقه داوود از پشت رسول اشاره کرد تا بیام ! رسول رو از بغلم بیرون کشیدم و رو بهش گفتم: _نگران نباش! الان عمل میشه، زخمشم عمیق نیست! حالا برو یه دستی به سر و صورتت بزن بعد بیا پیش من اشکهاشو پاک کرد و گفت: _بله چشم آقا الان موقع این نیست که محبت زیرپوستی انجام بدم! _اینجا اداره نیست که من رو آقا صدا میکنیا لبخند کمرنگی زد و گفت: _بله اقا...امم..محمد به شونه اش زدم و با لبخند بدرقش کردم. همینکه رفت به سمت داوود رفتم. _چیه داوود؟ _آقا محمد، اسرا تا چند دقیقه ی دیگه عمل میشه! _خیله خب باشه...الان میایم. منتظر رسول شدم تا برگرده. وقتی برگشت باهم داخل بیمارستان شدیم. لحظات اضطراب و استرس اتاق عمل رو تک به تک حس میکردیم. دکتر که از اتاق عمل اومد بیرون عطیه با شتاب به سمتش رفت: _حالش چطوره آقای دکتر؟ _زخمش زیاد عمیق نبود ولی جای بدی خورده بود! خوشبختانه الان عمل موفق آمیز بوده...حالا شاید اثرات بعد از عمل یکم سخت باشه...الان هم بیهوشه تا ۵ ساعت دیگه به هوش میاد □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💜✍🏻 @roomanzibaee