🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ17
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_17
#جلد_4
••رسول••
فرشید همش با موبایلش درگیر بود ! بلند شدم و کنار فرشید نشستم زدم روی شونش:
_چته تو...
ترسیده نگاهم کرد:
_وای رسووول! ترسیدم!
_عیب نداره بزرگ میشی یادت میره،حالا بگو چته؟
گوشی رو کنار گذاشت و با حالت توهمی گفت:
_هیچی
با تعجب گفتم:
_نکنه مخفیانه زن گرفتی و الان ولت کرده و نمیدونی به کی بگیو....
حرفم رو نصفه قطع کرد:
_رسووول!:/
با خنده گفتم:
_باشه باشه..حالا بگو چته؟
_مهشید و مامانم خیلی باهم صمیمی شدن و حالشون باهم خوبه...میترسم جواب آزمایش منفی...
_آهاااا دیدی گفتم...پس حرف نامزد و این جور حرفا هست...خوب ما غریبه بودیم
_نه بابا این چرت و پرتا چیه میگی؟
کنجکاو گفتم:
_خب...این آزمایشی که میگی...
_نه،مهشید خواهرمه...البته هنوز معلوم نیست!
کمی با خودم کلنجار رفتم تا بفهمم چی به چیه؛فرشید که حالمو دید با خنده گفت:
_به خودت فشار نیار بابا گوش کن الان بهت توضیح میدم...
نیم ساعت طول کشید تا برام توضیح بده چیشده و چی نشده! نیم ساعت...خودمم باورم نمیشه فقط گفت که مهشید رو گم کردن ! البته بماند نصف دیگه ی حرفاش از ناراحتی مامانش و درد دل خودش بود...
_فرشید میخوای برو خونه...بلاخره مامانت و خواهرت تنهان! الانم که حتما مامانت پشت خط بود،به نظرم برو خونه نگرانشون نکن!
_اما آخه باز تو اینجا تنها میمونی !
_عیب نداره...عطیه میاد حالا!
بعد از کلی اصرار بلاخره راضی شد تا بره...
حالا من موندم و یه محمد و یه بیمارستان.
هنوز بیدار نشده تا برم دیدنش.
بعد از رفتن فرشید یه ربعی تک و تنها نشسته بودم.
دستی روی شونم قرار گرفت.
سرم رو بالا آوردم و با دیدن چهره ی اسرا نگران از جا بلند شدم.
وادارم کرد روی صندلی بشینم،برای اینکه نگرانیم کمتر بشه لبخند کم رنگی زد و گفت:
_سلام
_سلام...تو...تو چجوری...؟
_از عطیه فهمیدم!
_از عطیه؟
_آره...داشت میرفت خونه ی خودشون منم مسیرم خونه ی عطیه بود بلکه از شماها خبری بگیرم! جلوی در همه چیزو برام تعریف کرد،منم اومدم
با چهره ی غمگینی گفت:
_چرا به من نگفتی؟ حداقل میومدم کمکتون! نه تنها از تو بلکه از عطیه هم دلگیرم!
_گفتم ناراحتت نکنم!
_نه رسول اشتباه کردی بهم نگفتی...الان ناراحت نشدم؟ الان بیشتر ناراحت شدم خب...قول بده همه چیزو بهم بگی! حتی اگه ناراحت بشم
باید از این غمگینی درش بیارم پس با خنده گفتم:
_چشم مامان قوووول میدم
تک خنده ای کرد و گفت:
_مسخره!
بعد از چند لحظه خندش تبدیل به نگرانی شد:
_الان حال آقا محمد چطوره؟خیلی وضعیتش وخیمه؟؟
ناراحت با صدای آرومی گفتم:
_چی بگم !!
_نمیدونم چجوری دلش رو. آروم کنم...میترسم..میترسم اسرا...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده: ~|ارباب قلم|~
@roomanzibaee