eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭17 از زبان استاد رسول: _اقا محمد همین کوچه اس _رسول جان بازم میگم نیازی نیست که مزاحم خالتون و عطیه خانم بشیم،تو اداره جا هست. _آقا عمرن اداره اتفاقن عمق فاجعه اس، اینا میفهمن خونه نمیاید و میرید اداره اونجا خدای نکرده بلا سرتون میاد،فقط یه 24 ساعت مارو تحمل کنید؛تا خونه چکاب بشه داوود گفت: _رسول این چه حرفیه میزنی؟! ما فقط میخوایم مزاحمتون نباشیم! _مزاحمتی در کار نیست...همینجاست بفرمایید تو؛ زنگ در رو زدم،چون خونه ی خاله ویلایی و کلنگی هست باید یکی بیاد جلوی در و درو باز کنه بعد از دو دقیقه عطیه اومد و در رو باز کرد؛خوش امد گویی کرد و منم همه رو به داخل هدایت کردم،انقد خونه ی خاله نرفته بودم طرح خونه یادم رفته بود...یه خونه ی قدیمی که یه حوض بزرگ وسط حیاط داره،در و پنجره های رنگی و چوبی...باغچه ی بزرگی که پر از درخت های سیبه...انقد محو خونه شدم که از درد پهلوم یادم رفته بود،کاش بیشتر خونه رو نگاه میکردم چون بلافاصله دردم شروع شد و نتونستم خودمو نگه دارم و نشستم. محمد و عطیه اومدن سمتم، محمد زیر پهلوم رو گرفت _داداش چیشد؟خوبی؟ _خوبم ، خوبم چیزی نیست محمد در گوشم طوری که عطیه نشنوه گفت: _مگه نگفتم به خودت فشار نیار؟ _نه آقا حواسم پرت شد سرم گیج رفت .................................................................. اخی🥺🌱 دلم برای رسول میسوزه😅🙁 امیدوارم لذت برده باشید😌 نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝17 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✨✍🏻 _امم خب چیزه من برم رسول رو از خواب بیدار کنم بره نمازشو بخونه الان قضا میشه! _برو...راستی عطیه تو که مثل داداشت خواب آلود نیستی که؟ _اگه از لحاظ نماز صبح میگی نه! _حالا چند روز دیگه معلوم میشه. به طرف اتاق رسول رفتم. در اتاق رو که باز کردم دیدم رسول توی رختخواب نیست. با خودم گفتم: _حتما خودش بلند شده تا نمازشو بخونه! به طرف اتاق خودمون رفتم. در رو که باز کردم رسول رو دیدم که بالا سر اسرا نشسته بود. _آقا رسول هنوز نامزدینا! رسول از جا پرید و سمتم برگشت: _یا خدا _چیشد ترسیدی ؟ _اینجور که تو گفتی سکته میزدمم تعجب نمیکردم. . _داشتی چیکار میکردی رو سر جعبه؟ اخم کرد و از جاش بلند شد و گفت: _زنمه خب! _نخیر نامزدین...اگه نگی میرم میزارم کف دست جعبه اسرار. بی تفاوت از کنارم رد شد و رفت بیرون‌. رفتم کنار اسرا و آروم تکونش دادم: _اسرا...اسرا بلند شو نمازه _عطی بزار یکم دیگه بخوابم. _یعنی واقعا خدا خوب در و تخته رو باهم جور میکنه! این از تو اینم از اون شوهرت. چشماشو نیمه باز کرد و گفت: _شوهر من اول برادر توئه...تو خوب تربیتش نکردی! _بجای کل کل کردن با من بلند شو نمازتو بخون از جاش بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد. من هم همراهش بلند شدم تا وسایل صبحانه رو آماده کنم. فکر کنم امروز قراره یکم زودتر به کارا برسیم. دیگه ساعت 7 شده بود.رفتم بالا تا به همه بگم صبحانه آماده اس. در اتاق رسول و محمد رو زدم که جوابی نشنیدم. بلاجبار در رو آروم باز کردم که با صحنه ای که دیدم از خنده منفجر شدم. آروم در رو بستم و رفتم تا به اسرا بگم چی دیدم. _اسراررر بیا زود باید اینجا رو ببینی‌. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_17 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🦋رسول🦋 ترجمه ی حرف های اسما به پدرش رو میخوندم که عطیه زد رو شونم. _رسول؟ _به به سلام خواهر گلم _سلام ببین رسول _جان _امروز ظهر ناهار خونه ی محمد دعوتیم _برای چی؟ _حالا بیا زودتر بریم معلوم میشه. هروقت میخواد از چیزی فرار کنه یا بحث رو عوض میکنه یا واقعا در میره _باشه میام. لپمو کشید و گفت: _افرین داداش خودمی نگاهی به اطراف انداختم تا کسی مارو ندیده باشه _عه عطیه _خیله خب حساس نشو رفتم و بعد با خنده رفت. سری تکون دادم و دوباره نگاهی به ترجمه انداختم. توی ترجمه ننوشته بود که توی اون جعبه چیه اما آدرس دقیق رو گفته بود... _آقا محمد _بله رسول _الان چرا نگفته توی اون جعبه چی داره!؟ _نمیدونم ولی فکر کنم یه چیزی هست که انقدر مهمه و از خطراتش حرف میزد. _الان واقعا خانم عبدی قراره بره؟ _والا چیزیه که آقای عبدی گفته آروم بهش گفتم: _آقا محمد این داوودم بفرستین بره _که چی _آقا تا یه عروسی بی افتیم دیگه داوود سرش خلوت تره زودتر عروسی میکنه _آقا رسول شما که انقدر عروسی دوست داری چرا خودت دست به کار نمیشی؟ _ما منتظر شماییم بلاخره شماها بزرگترید دیگه! _آها از اون لحاظ که ...منتظر خبرایی که بهتون میرسه باشید با چهره ای که انگار چیزی نفهمیده به آقا محمد نگاه کردم که خندید _چرا قیافتو اونجوری میکنی!؟ حالا امروز متوجه میشی و بعد دوباره ادامه داد: _به کارت برس امروز باید زودتر خونه باشی _چشم زیر لب گفتم: _خدا به داد من برسه معلوم نیست این دوتا میخوان چیکار کنن که میگن زودتر خونه باش _آقا رسول نگران نباش خیر هست الفاتحه😂 □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ17 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• فرشید همش با موبایلش درگیر بود ! بلند شدم و کنار فرشید نشستم زدم روی شونش: _چته تو... ترسیده نگاهم کرد: _وای رسووول! ترسیدم! _عیب نداره بزرگ میشی یادت میره،حالا بگو چته؟ گوشی رو کنار گذاشت و با حالت توهمی گفت: _هیچی با تعجب گفتم: _نکنه مخفیانه زن گرفتی و الان ولت کرده و نمیدونی به کی بگیو.... حرفم رو نصفه قطع کرد: _رسووول!:/ با خنده گفتم: _باشه باشه..حالا بگو چته؟ _مهشید‌ و مامانم خیلی باهم صمیمی شدن و حالشون باهم خوبه...میترسم جواب آزمایش منفی... _آهاااا دیدی گفتم...پس حرف نامزد و این جور حرفا هست...خوب ما غریبه بودیم _نه بابا این چرت و پرتا چیه میگی؟ کنجکاو گفتم: _خب...این آزمایشی که میگی... _نه،مهشید خواهرمه...البته هنوز معلوم نیست! کمی با خودم کلنجار رفتم تا بفهمم چی به چیه؛فرشید که حالمو دید با خنده گفت: _به خودت فشار نیار بابا گوش کن الان بهت توضیح میدم... نیم ساعت طول کشید تا برام توضیح بده چیشده و چی نشده! نیم ساعت...خودمم باورم نمیشه فقط گفت که مهشید رو گم کردن ! البته بماند نصف دیگه ی حرفاش از ناراحتی مامانش و درد دل خودش بود... _فرشید میخوای برو خونه...بلاخره مامانت و خواهرت تنهان! الانم که حتما مامانت پشت خط بود،به نظرم برو خونه نگرانشون نکن! _اما آخه باز تو اینجا تنها میمونی ! _عیب نداره...عطیه میاد حالا! بعد از کلی اصرار بلاخره راضی شد تا بره... حالا من موندم و یه محمد و یه بیمارستان. هنوز بیدار نشده تا برم دیدنش. بعد از رفتن فرشید یه ربعی تک و تنها نشسته بودم. دستی روی شونم قرار گرفت. سرم رو بالا آوردم و با دیدن چهره ی اسرا نگران از جا بلند شدم. وادارم کرد روی صندلی بشینم،برای اینکه نگرانیم کمتر بشه لبخند کم رنگی زد و گفت: _سلام _سلام...تو...تو چجوری...؟ _از عطیه فهمیدم! _از عطیه؟ _آره...داشت میرفت خونه ی خودشون منم مسیرم خونه ی عطیه بود بلکه از شماها خبری بگیرم! جلوی در همه چیزو برام تعریف کرد،منم اومدم با چهره ی غمگینی گفت: _چرا به من نگفتی؟ حداقل میومدم کمکتون! نه تنها از تو بلکه از عطیه هم دلگیرم! _گفتم ناراحتت نکنم! _نه رسول اشتباه کردی بهم نگفتی...الان ناراحت نشدم؟ الان بیشتر ناراحت شدم خب...قول بده همه چیزو بهم بگی! حتی اگه ناراحت بشم باید از این غمگینی درش بیارم پس با خنده گفتم: _چشم مامان قوووول میدم تک خنده ای کرد و گفت: _مسخره! بعد از چند لحظه خندش تبدیل به نگرانی شد: _الان حال آقا محمد چطوره؟خیلی وضعیتش وخیمه؟؟ ناراحت با صدای آرومی گفتم: _چی بگم !! _نمیدونم چجوری دلش رو. آروم کنم...میترسم..میترسم اسرا... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ~|ارباب قلم|~ @roomanzibaee