🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ21
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_21
#جلد_4
••فرشید••
با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،چشمهامو نیمه باز به صفحه ی گوشی دوختم. داوود بود! سریع جواب دادم:
_جانم داوود؟
_سلام فرشید...ببخشید الان بیدارت کردم.
_نه اتفاقا الان باید برم آزمایش خون،جانم بگو؟
_آزمایش خون؟ خبریه؟
_نه بابا باز تو شروع کردی؟
_خیله خب چرا جوش میاری!
_کارتو بگو داوود...
_فکر کنم باید به عروس خانم بگی منتظر بمونه بری ماموریت بعد که اومدی بری!
_ماموریت چی؟
_بیا اداره بهت میگم.
نفس عمیقی کشیدم:
_باشه نیم ساعت دیگه اونجام.
از داوود خداحافظی کردم و از رخت خواب بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق اومدم بیرون،مهشید حاضر شده بود و برای من و مامان صبحانه حاضر میکرد.
جلو اومدم و سلام کردم:
_سلام صبح بخیر.
جوابمو داد و به سفره اشاره کرد:
_به مادر بگید بیاید صبحانه بخورین!
سری تکون دادم و از آشپزخونه بیرون اومدم. خیلی استرس داره...دستاش میلرزید!
مادر رو صدا کردم برای صبحانه.
رو به مهشید گفتم:
_راستی امروز هم نمیشه بریم آزمایشگاه!
هردو متعجب به سمتم برگشتن. مادر پرسید:
_چرا پسرم؟ مگه قرار نبود...
_آره مامان جان قرار بود...ولی خب یه کاری برام پیش اومده باید برم اداره!
مهشید پرسید:
_آقا فرشید،مگه کار شما چیه که هروقت گفتن باید برین اونجا؟
لبخندی زدم و گفتم:
_حالا شما فکر کن به یه افرادی کمک میکنیم.
با شگفتی گفت:
_یعنی سازمان خیریه دارین؟
من و مادر خندیدیم و اون با تعجب بهمون نگاه کرد،دوباره جواب دادم:
_نه سازمان خیریه نیست! اما توی اون کار کلی خیر هست!
_من که گیج شدم!
مادر با خنده گفت:
_بعدا بهت توضیح میدم دخترم. تو فعلا صبحانتو بخور الان ک لازم نیست ناشتا باشی!
بعد از خوردن صبحانه با هردو خداحافظی کردم و به سمت اداره راه افتادم.
یادم باشه قبل از ماموریت یه سری هم به آقا محمد بزنم...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
♡نویسنده:ارباب قلم♡
@roomanzibaee