🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭21
#پارت_21
عطیه:✨✍🏻
صدای بسته شدن در نشان از اومدن رسول داره.
سریع رفتم به استقبال رسول
_سلامم آقا داماد!
لبخندی زد و اومد تو!
به همه سلام کرد و رفت سمت اتاقش...
منم رفتم سمت اتاقش از پشت در نگاهش کردم
کت و شلوار دومادی که روی تخت بود رو برداشت
به من نگاهی انداخت...منم فقط لبخندی بهش تحویل دادم..با بغضی که همراه با شادی بود گفتم:
_مبارکت باشه
_ایشالا قسمت تو.
اخمی کردم و گفتم:
_اولا ایشالا نه و ان شاالله بعدم تو از کی تا حالا
به فکر من بودی که این دومیش باشه!من از تو خونه ی خودمون جم نمیخورم
_عه من خواهر زاده میخوامااا که بهم بگه دایی رسول منم براش ذوق کنم!
خندیدم و از اتاق بیرون رفتم.
_حالا که نوبت توئه!!من اول میخوام عمه بشم!
بعد تو دایی بشو!
منتظر جوابش نموندم و از پله ها اومدم پایین...
_مامان جان برو پسرتو ببین چه شازده ای شده
وارد اتاقم شدم و حاضر شدم برای خواستگاری.
این اولین باره برای داداش خواستگاری میرم...
ان شالله که اخرین بارم باشه(😂)
خیلی لباسای گلبهی جدیدم بهم میومد...فقط با چادرم جذاب ترهم میشدم!
سوار ماشین شدیم و با بسم الله راه افتادیم!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💜
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝21
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_21
#جلد_2
عطیه:✍🏻🍀
بلاخره صبح شد و بعد از خوردن صبحانه راهی فردوگاه شدیم.
به علاوه ی پدر مادر ها ؛ آقای عبدی ،آقا سعید و آقا فرشید هم واسه ی خداحافظی اومده بودن.
وقت رفتن که شد آقای عبدی رو بهمون گفت:
_یادتون نره دیروز بهتون چی گفتم...موفق باشید!
همگی تایید کردیم و از همشون خداحافظی کردیم.
وقتی وارد هواپیما شدیم اسرا دستم رو گرفت و با مظلومی گفت:
_عطی میشه من کنار تو بشینم؟
با خنده گفتم:
_چیه از هواپیما میترسی میخوای پیش داداشم ضایع نشی؟
_از هواپیما که آره میترسم ولی نمیخوام دست رسولو بگیرم...تا وقتی به ترکیه برسیم از من یه آتو داره همش همینو تکرار میکنه!
_اسرا خانم عیب نداره دست منو بگیریا ازت هیچ آتویی هم نمیگیرم.
اسرا رو به من گفت:
_تو به این داداشت یاد ندادی فال گوش واینسته؟
ایندفعه از اسرا طرفداری کردم و گفتم:
_راست میگه دیگه شاید یه حرف خصوصی بود.
رسول به حالت تسلیم دوتا دستاشو برد بالا و گفت:
_باشه بابا ببخشید!
قرار شد همگی روی صندلی های وسط بشینیم.
حواسم به گوشیم بود.
محمد در گوشم گفت:
_خانم کمربندتو ببند!
سرم رو به طرفش برگردوندم که اشاره ای به مهماندار هواپیما کرد!
مثل اینکه حواسم به حرفهاش نبوده.
کمربندم رو بستم و گوشیم رو خاموش کردم.
نگاهی به اسزا انداختم که چشم هاشو بسته بود و زیرلب یه چیزایی میگفت:
_گلمهر معلوم هست داری چیکار میکنی؟
اسرا متعجب به سمتم برگشت
_گلمهر کیه؟
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه بشکنی زد و گفت:
_عه خودم بودم که!😐😂
_دیوانه ای بخدا!
_دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید دریا جون.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_21
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_21
#جلد_3
✨اسماء✨
از توی پنجره بیرون رو نگاه کردم
داوود همینجوری که داشت میرفت کلی کیفش کوک بود و بالا و پایین میدویید
از حرکاتش خندم گرفت !
نگاهم رو از پنجره گرفتم و به پدر که داشت کار میکرد دوختم.
با لبخند پیشش نشستم:
_بابا
_جانم؟
_من با کی برم ترکیه؟
_سارا واهبی
_اون که گفته نمیاد
_کی گفت؟
_از صحبتهای آقا سعید و آقا فرشید فهمیدم.
_باهاش صحبت میکنم باهات بیاد ترکیه
من اصلا دلم نمیخواد برم ترکیه اما چه میتونم بکنم.
_چرا ناراحتی؟
_بابا من اصلا دلم نمیخواد برم ترکیه
_میدونم ولی چاره ای نیست!
آقا سعید با چند ضرب داخل شد
_سلام آقا
_سلام آقا سعید خوبی؟
_بله ممنون ببخشید یه عرضی داشتم.
_بفرما
_میشه من به جای خانم عبدی برم ترکیه؟
متعجب به سعید نگاه کرد.
منم مثل پدر تعجب کرده بودم.
_چرا؟
_آقا مثل اینکه خانم واهبی مشکل داره
_با اسما؟
_نه آقا با اینکه دوتا دختر بخوان دوتایی برن ترکیه
_نیروی کمکی هم داریم!
_بله آقا میدونم ولی برای رفتن به ترکیه دوتایی تنها میرن بعدش نیروها میان
پدر کمی فکر کرد و ادامه داد:
_خب راجع بهش صحبت میکنیم
صبر کنیم تا شب محمد بیاد ببینیم چیکار کنیم.
_ممنون
و با یه خداحافطی جمع دونفری مون رو ترک کرد
چقد دلم میخواد با پیشنهاد آقا سعید موافقت بشه
من واقعا دلم نمیخواد برم ترکیه!
شب شد و آقا محمد و آقا رسول و اسرا و عطیه اومدن اداره
اسرا که به من رسید اومد کنارم نشست:
_سلام چیشده؟
_مثل اینکه آقا سعید درخواست کردن تا با خانم واهبی برن ترکیه
_عه چرا؟
_سارا قبول نمیکنه با من بیاد
_چرا مشکلش چیه؟
_مشکلش دقیقا مشکل منه
اونم نمیخواد با یه دختر تنها بره ترکیه
_میخوای به آقا داوود بگیم همراه شما دوتا بیاد؟
_نه نه اصلا من کلا دوست ندارم برم ترکیه
_آها پس درد تو چیز دیگه ایه
_منظورت چیه؟
_حالا بگذریم...این آقا سعیدم خوب بلده...
با اومدن آقا محمد حرفش قطع شد.
_بخت با شما یاره اسما خانم
_واقعا؟
_بله
_پس من نمیرم ترکیه؟
_نه باز سعید پیله کرده بره ترکیه
البته عیب نداره اونم بره ترکیه ببینه چجور جاییه
اسرا سریع گفت:
_ولی آقا محمد هدف آقا سعید یه چیز دیگه اس
آقا رسول که متوجه ی حرف اسرا شده بود خنده ای کرد و گفت:
_راست میگه آقا
از دست این زن و شوهر !
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم🍀✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ21
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_21
#جلد_4
••فرشید••
با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،چشمهامو نیمه باز به صفحه ی گوشی دوختم. داوود بود! سریع جواب دادم:
_جانم داوود؟
_سلام فرشید...ببخشید الان بیدارت کردم.
_نه اتفاقا الان باید برم آزمایش خون،جانم بگو؟
_آزمایش خون؟ خبریه؟
_نه بابا باز تو شروع کردی؟
_خیله خب چرا جوش میاری!
_کارتو بگو داوود...
_فکر کنم باید به عروس خانم بگی منتظر بمونه بری ماموریت بعد که اومدی بری!
_ماموریت چی؟
_بیا اداره بهت میگم.
نفس عمیقی کشیدم:
_باشه نیم ساعت دیگه اونجام.
از داوود خداحافظی کردم و از رخت خواب بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق اومدم بیرون،مهشید حاضر شده بود و برای من و مامان صبحانه حاضر میکرد.
جلو اومدم و سلام کردم:
_سلام صبح بخیر.
جوابمو داد و به سفره اشاره کرد:
_به مادر بگید بیاید صبحانه بخورین!
سری تکون دادم و از آشپزخونه بیرون اومدم. خیلی استرس داره...دستاش میلرزید!
مادر رو صدا کردم برای صبحانه.
رو به مهشید گفتم:
_راستی امروز هم نمیشه بریم آزمایشگاه!
هردو متعجب به سمتم برگشتن. مادر پرسید:
_چرا پسرم؟ مگه قرار نبود...
_آره مامان جان قرار بود...ولی خب یه کاری برام پیش اومده باید برم اداره!
مهشید پرسید:
_آقا فرشید،مگه کار شما چیه که هروقت گفتن باید برین اونجا؟
لبخندی زدم و گفتم:
_حالا شما فکر کن به یه افرادی کمک میکنیم.
با شگفتی گفت:
_یعنی سازمان خیریه دارین؟
من و مادر خندیدیم و اون با تعجب بهمون نگاه کرد،دوباره جواب دادم:
_نه سازمان خیریه نیست! اما توی اون کار کلی خیر هست!
_من که گیج شدم!
مادر با خنده گفت:
_بعدا بهت توضیح میدم دخترم. تو فعلا صبحانتو بخور الان ک لازم نیست ناشتا باشی!
بعد از خوردن صبحانه با هردو خداحافظی کردم و به سمت اداره راه افتادم.
یادم باشه قبل از ماموریت یه سری هم به آقا محمد بزنم...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
♡نویسنده:ارباب قلم♡ @roomanzibaee