eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭21 عطیه:✨✍🏻 صدای بسته شدن در نشان از اومدن رسول داره. سریع رفتم به استقبال رسول _سلامم آقا داماد! لبخندی زد و اومد تو! به همه سلام کرد و رفت سمت اتاقش... منم رفتم سمت اتاقش از پشت در نگاهش کردم کت و شلوار دومادی که روی تخت بود رو برداشت به من نگاهی انداخت...منم فقط لبخندی بهش تحویل دادم..با بغضی که همراه با شادی بود گفتم: _مبارکت باشه _ایشالا قسمت تو. اخمی کردم و گفتم: _اولا ایشالا نه و ان شاالله بعدم تو از کی تا حالا به فکر من بودی که این دومیش باشه!من از تو خونه ی خودمون جم نمیخورم _عه من خواهر زاده میخوامااا که بهم بگه دایی رسول منم براش ذوق کنم! خندیدم و از اتاق بیرون رفتم. _حالا که نوبت توئه!!من اول میخوام عمه بشم! بعد تو دایی بشو! منتظر جوابش نموندم و از پله ها اومدم پایین... _مامان جان برو پسرتو ببین چه شازده ای شده وارد اتاقم شدم و حاضر شدم برای خواستگاری. این اولین باره برای داداش خواستگاری میرم... ان شالله که اخرین بارم باشه(😂) خیلی لباسای گلبهی جدیدم بهم میومد...فقط با چادرم جذاب ترهم میشدم! سوار ماشین شدیم و با بسم الله راه افتادیم! .................................................................. نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💜 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝21 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✍🏻🍀 بلاخره صبح شد و بعد از خوردن صبحانه راهی فردوگاه شدیم. به علاوه ی پدر مادر ها ؛ آقای عبدی ،آقا سعید و آقا فرشید هم واسه ی خداحافظی اومده بودن. وقت رفتن که شد آقای عبدی رو بهمون گفت: _یادتون نره دیروز بهتون چی گفتم...موفق باشید! همگی تایید کردیم و از همشون خداحافظی کردیم. وقتی وارد هواپیما شدیم اسرا دستم رو گرفت و با مظلومی گفت: _عطی میشه من کنار تو بشینم؟ با خنده گفتم: _چیه از هواپیما میترسی میخوای پیش داداشم ضایع نشی؟ _از هواپیما که آره میترسم ولی نمیخوام دست رسولو بگیرم...تا وقتی به ترکیه برسیم از من یه آتو داره همش همینو تکرار میکنه! _اسرا خانم عیب نداره دست منو بگیریا ازت هیچ آتویی هم نمیگیرم. اسرا رو به من گفت: _تو به این داداشت یاد ندادی فال گوش واینسته؟ ایندفعه از اسرا طرفداری کردم و گفتم: _راست میگه دیگه شاید یه حرف خصوصی بود. رسول به حالت تسلیم دوتا دستاشو برد بالا و گفت: _باشه بابا ببخشید! قرار شد همگی روی صندلی های وسط بشینیم. حواسم به گوشیم بود. محمد در گوشم گفت: _خانم کمربندتو ببند! سرم رو به طرفش برگردوندم که اشاره ای به مهماندار هواپیما کرد! مثل اینکه حواسم به حرفهاش نبوده. کمربندم رو بستم و گوشیم رو خاموش کردم‌‌. نگاهی به اسزا انداختم که چشم هاشو بسته بود و زیرلب یه چیزایی میگفت: _گلمهر معلوم هست داری چیکار میکنی؟ اسرا متعجب به سمتم برگشت _گلمهر کیه؟ بعد انگار چیزی یادش اومده باشه بشکنی زد و گفت: _عه خودم بودم که!😐😂 _دیوانه ای بخدا! _دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید دریا جون. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_21 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨اسماء✨ از توی پنجره بیرون رو نگاه کردم داوود همینجوری که داشت میرفت کلی کیفش کوک بود و بالا و پایین میدویید از حرکاتش خندم گرفت ! نگاهم رو از پنجره گرفتم و به پدر که داشت کار میکرد دوختم. با لبخند پیشش نشستم: _بابا _جانم؟ _من با کی برم ترکیه؟ _سارا واهبی _اون که گفته نمیاد _کی گفت؟ _از صحبتهای آقا سعید و آقا فرشید فهمیدم. _باهاش صحبت میکنم باهات بیاد ترکیه من اصلا دلم نمیخواد برم ترکیه اما چه میتونم بکنم. _چرا ناراحتی؟ _بابا من اصلا دلم نمیخواد برم ترکیه _میدونم ولی چاره ای نیست! آقا سعید با چند ضرب داخل شد _سلام آقا _سلام آقا سعید خوبی؟ _بله ممنون ببخشید یه عرضی داشتم. _بفرما _میشه من به جای خانم عبدی برم ترکیه؟ متعجب به سعید نگاه کرد. منم مثل پدر تعجب کرده بودم. _چرا؟ _آقا مثل اینکه خانم واهبی مشکل داره _با اسما؟ _نه آقا با اینکه دوتا دختر بخوان دوتایی برن ترکیه _نیروی کمکی هم داریم! _بله آقا میدونم ولی برای رفتن به ترکیه دوتایی تنها میرن بعدش نیروها میان پدر کمی فکر کرد و ادامه داد: _خب راجع بهش صحبت میکنیم صبر کنیم تا شب محمد بیاد ببینیم چیکار کنیم. _ممنون و با یه خداحافطی جمع دونفری مون رو ترک کرد چقد دلم میخواد با پیشنهاد آقا سعید موافقت بشه من واقعا دلم نمیخواد برم ترکیه! شب شد و آقا محمد و آقا رسول و اسرا و عطیه اومدن اداره اسرا که به من رسید اومد کنارم نشست: _سلام چیشده؟ _مثل اینکه آقا سعید درخواست کردن تا با خانم واهبی برن ترکیه _عه چرا؟ _سارا قبول نمیکنه با من بیاد _چرا مشکلش چیه؟ _مشکلش دقیقا مشکل منه اونم نمیخواد با یه دختر تنها بره ترکیه _میخوای به آقا داوود بگیم همراه شما دوتا بیاد؟ _نه نه اصلا من کلا دوست ندارم برم ترکیه _آها پس درد تو چیز دیگه ایه _منظورت چیه؟ _حالا بگذریم...این آقا سعیدم خوب بلده... با اومدن آقا محمد حرفش قطع شد. _بخت با شما یاره اسما خانم _واقعا؟ _بله _پس من نمیرم ترکیه؟ _نه باز سعید پیله کرده بره ترکیه البته عیب نداره اونم بره ترکیه ببینه چجور جاییه اسرا سریع گفت: _ولی آقا محمد هدف آقا سعید یه چیز دیگه اس آقا رسول که متوجه ی حرف اسرا شده بود خنده ای کرد و گفت: _راست میگه آقا از دست این زن و شوهر ! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🍀✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ21 #ᴊᴇʟᴅ4 ••فرشید•• با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،چشمهامو نیمه باز به صفحه ی گوشی دوختم. داوود بود! سریع جواب دادم: _جانم داوود؟ _سلام فرشید...ببخشید الان بیدارت کردم. _نه اتفاقا الان باید برم آزمایش خون،جانم بگو؟ _آزمایش خون؟ خبریه؟ _نه بابا باز تو شروع کردی؟ _خیله خب چرا جوش میاری! _کارتو بگو داوود... _فکر کنم باید به عروس خانم بگی منتظر بمونه بری ماموریت بعد که اومدی بری! _ماموریت چی؟ _بیا اداره بهت میگم. نفس عمیقی کشیدم: _باشه نیم ساعت دیگه اونجام. از داوود خداحافظی کردم و از رخت خواب بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق اومدم بیرون،مهشید حاضر شده بود و برای من و مامان صبحانه حاضر میکرد. جلو اومدم و سلام کردم: _سلام صبح بخیر. جوابمو داد و به سفره اشاره کرد: _به مادر بگید بیاید صبحانه بخورین! سری تکون دادم و از آشپزخونه بیرون اومدم. خیلی استرس داره...دستاش میلرزید! مادر رو صدا کردم برای صبحانه. رو به مهشید گفتم: _راستی امروز هم نمیشه بریم آزمایشگاه! هردو متعجب به سمتم برگشتن. مادر پرسید: _چرا پسرم؟ مگه قرار نبود... _آره مامان جان قرار بود...ولی خب یه کاری برام پیش اومده باید برم اداره! مهشید پرسید: _آقا فرشید،مگه کار شما چیه که هروقت گفتن باید برین اونجا؟ لبخندی زدم و گفتم: _حالا شما فکر کن به یه افرادی کمک میکنیم. با شگفتی گفت: _یعنی سازمان خیریه دارین؟ من و مادر خندیدیم و اون با تعجب بهمون نگاه کرد،دوباره جواب دادم: _نه سازمان خیریه نیست! اما توی اون کار کلی خیر هست! _من که گیج شدم! مادر با خنده گفت: _بعدا بهت توضیح میدم دخترم. تو فعلا صبحانتو بخور الان ک لازم نیست ناشتا باشی! بعد از خوردن صبحانه با هردو خداحافظی کردم و به سمت اداره راه افتادم. یادم باشه قبل از ماموریت یه سری هم به آقا محمد بزنم... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ♡نویسنده:ارباب قلم♡ @roomanzibaee