#رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصت
🌹🌷رویای نیمه شب
اخم کرد و سری به تاسف تکان داد .
-از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس میداد . خانه کوچکی دارند . همه در بزرگ ترین اتاق خانه نشسته بودند . ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت میکرد . وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم . به من لبخند زد و گفت :«خوش آمدید !»خیال میکردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود ،از نور چهره او روشن است . آیه ای از قران را توضیح داد . بعد به سوال ها جواب داد .دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین ، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد . سنگ هم بود گریه اش میگرفت . من هم بی اختیار اشک ریختم . ساکت شد و زانو هایش را مالید .
گفتم :«همین؟ بعد چه شد ؟ »
گفت :«کاش میشد هر روز بروم . خیلی چیز ها یاد گرفتم . باور نمی کردم دختری به آن جوانی ، آن قدر باسواد باشد ! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست . نگاه مهربانش را بین همه تقسیم میکرد .
چقدر دل ربا و شیرین بود !»
باز ساکت شد و مالیدن زانو هایش را از سر گرفت .
- با او صحبت نکردی ؟
+ نکنه انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش میکردم ؟
- نه ولی ...
+مجلس که تمام شد و زن ها رفتند ، من از جایم تکان نخوردم . او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است ، آمدند کنارم نشستند . با مهربانی احوالم را پرسیدند . گفتم :« از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سر پیری ، چیزی یاد بگیرم . حیف که راهم دور است ، وگرنه هر روز می آمدم .» ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شرت آورد .
ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد . پرسیدن :« دوباره چه شد ؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند ، نگاهم میکنی؟
-باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد ، بهترین مادر زنِ دنیا را داری . به هر حال ریحانه ، دست پرورده اوست . چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت و آمد داریم . بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم .
🌷🌹پایان قسمت شصت
📙
@fotros_dokhtarane