eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
496 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_هفت 🌹رویای نیمه شب 🌹 خودم را روی تخت انداختم .خسته شده بودم.دست و پایم م
🌷رویای نیمه شب 🌹 راست میگفت . غریب بود . او را ندیده بودم . گفتم:«این سکه ها خیلی برایم عزیزند . بهتر است آن ها را به خدا هدیه بدهم .» باز لبخندی زد و گفت :« امیدوارم خداوند از تو قبول کند ! شنیده ام که گاهی خدا بنده اش را به بلایی گرفتار می کند تا به خود نزدیکش کند .» بعد از رفتن آن فقیر ، در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم . چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم ؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگه شان دارم؟ شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجه ام می دهد و مرتب ریحانه را به یادم می آورد . از خودم پرسیدم :«آیا آن مرد ، یک فقیر واقعی بود یا سر و وضع ساختگی اش گولم زد ؟» شیطان را لعنت کردم . صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم . دینار ها برای من فقط یادگار بودند . برای او می توانستند شروع یک زندگی دوباره باشند . هنوز دل تنگی ام باقی بود . زیرلب گفتم :« ای پیرزن تنبل ! تا تو برگردی ، جانم به لب می رسد .» باز خودم را روی تخت انداختم . از گرسنگی بی تاب بودم و اراده ای که سری به آشپزخانه بزنم ، در خودم نمی دیدم . امانم نبود که امّ حباب از در وارد شود و همان کنار در از او پرس و جو کنم . سایبان بالای تخت ، از تابش آفتاب جلوگیری می کرد ، ولی همان سایبان بر من فشار می آورد ؛ انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود . از حال خودم ترسیدم . خیلی نگران کننده بود . داشتم از روزنهٔ امید و ساحل زندگی ، فاصله می گرفتم . فریاد زدم :« خدایا ، کمکم کن !» بعد آرام تر گفتم :« خدایا ، اگر آن جوان واقعا وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده ، تو را به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده! من که به فکر ریحانه نبودم . این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی . پس خودت هم او را به من برسان ! او که خیلی خوب است . مگر دوست داشتن خوبی ، بد است ؟ خدایا ، می شود آن جوانی را که در خواب دیده ، من باشم ! آیا منتظر است به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش ، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد ؟» 🌹🌷پایان قسمت پنجاه و هشت @fotros_dokhtarane
چه عددی باید جای علامت سوال قرار بگیره ؟ 【☜‌‌‌‌‌‌‌‌تست هوش☞‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ⭕ @F_nasiriy عزیزان جواب مسابقه رو که اعلام میکنید اسمتون رو هم بگید..❤️😘
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#تست_ریاضی چه عددی باید جای علامت سوال قرار بگیره ؟ 【☜‌‌‌‌‌‌‌‌تست هوش☞‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پایان مسابقه اعلام میشود..☺️🤚 🔰 جواب درست؛ ۱۹۱ ❇️ 🌧️=51 🌞=31 ⭐=58 اسامی دخترای گلی که پاسخ صحیح دادند: 🌟خانم فاطمه مطیعی 🌟خانم مرضیه قائدی 🌟خانم طیبه سعادت 🌟خانم اسما سناگانی 🌟خانم فاطمه توکلی 🌟خانم آقایی 👏👏🌺🌺👏👏 🆔 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_هشت 🌷رویای نیمه شب 🌹 راست میگفت . غریب بود . او را ندیده بودم . گفتم:«این
🌹🌷رویای نیمه شب پیشانی ام را به دیوار تخت کوبیدم . با خود گفتم :« ای دیوانه ! دلت را به این خیال های بچه گانه خوش نکن . چطور امکان دارد او خواب جوانی غیر‌شیعه را دیده باشد و خواستگاری اش را انتظار بکشد ؟ تو شبانه روز به او فکر میکنی و او به یاد مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواج شان ، شهد سعادت و خوش بختی را به کامش بریزد . بی چاره ! ریحانه چند سالی است تورا ندیده ، آن وقت چطور تورا به شکل جوانی برازنده به خواب دیده ؟ اگر تورا به خواب دیده بود ، صبر میکرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی ؛ نه آن که تصمیم بگیرد با دو دینار ، گوشواره ای ارزان بخرد . گیرم که تورا به خواب دیده باشد ، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دختر گلش رابه یک سنی بدهد ؟» کلید در قفل به حرکت در آمد . صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم . در بر پاشنه چرخید . امّ حباب بود . با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم . زنبیلش را که زمین گذاشته بود ، برداشتم و داخل خانه آوردم . انتظار داشتم میان نفس زدن هایش ، غرولند کند . خیلی آرام آمد و روی تخت نشست ‌. سخت توی فکر بود . مقابلش روی زمین ، کنار زنبیل نشستم . - خیلی دیر کردی امّ حباب . فکر نکردی من اینجا منتظرم ؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای ! لبخندی مهربانه زد و گفت : « به سلیقه ات آفرین میگویم ! فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد . مهرش به دلم نشست .» خوشحال شدم . گفتم :« تعریف کن امّ حباب . همه چیز را مو به مو برایم بگو .» به چهره ام دقیق شد . - چرا رنگت زرد شده ؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت . - خدایا ! جواب ابونعیم را چه بدهیم؟ اول برایت شربت انبه درست میکنم و در آن شیره خرما میریزم . یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد ، سر صبر می نشینیم و حرف می زنیم . انبه هارا از چنگش در آوردم و توی زنبیل انداختم . - کاری نکن که دیوانه شوم و سر به بیابان بگذارم ! چشم هایش گرد شد . - پناه بر خدا ! - تا همه چیز را مو به مو برایم تعریف نکنی ، مطمئن باش لب به چیزی نمیزنم . 🌹🌷پایان قسمت پنجاه و نه @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 میگفت: امام زمانه؛ امام جمعه نیست که فقط جمعه‌ها به فکرشی! 💔 راست میگه! 👈 دخترونه فطـــرس 🌤️ @fotros_dokhtarane
🕊⚘ ◽️آسید مرتضی می‌گفت: کسانی به امامِ زمانشان خواهندرسید، که اهل↶ سرعت باشند...! وَ اِلّا تاریخ↫ کربلا نشان داده، که قافله حسینی معطل کسی نمی‌ماند.! @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_نه 🌹🌷رویای نیمه شب پیشانی ام را به دیوار تخت کوبیدم . با خود گفتم :« ای
🌹🌷رویای نیمه شب اخم کرد و سری به تاسف تکان داد . -از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس میداد . خانه کوچکی دارند . همه در بزرگ ترین اتاق خانه نشسته بودند . ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت میکرد . وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم . به من لبخند زد و گفت :«خوش آمدید !»خیال میکردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود ،از نور چهره او‌ روشن است . آیه ای از قران را توضیح داد . بعد به سوال ها جواب داد .دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین ، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد . سنگ هم بود گریه اش می‌گرفت . من هم بی اختیار اشک ریختم . ساکت شد و زانو هایش را مالید . گفتم :«همین؟ بعد چه شد ؟ » گفت :«کاش میشد هر روز بروم . خیلی چیز ها یاد گرفتم . باور نمی کردم دختری به آن جوانی ، آن قدر باسواد باشد ! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست . نگاه مهربانش را بین همه تقسیم میکرد . چقدر دل ربا و شیرین بود !» باز ساکت شد و مالیدن زانو هایش را از سر گرفت . - با او صحبت نکردی ؟ + نکنه انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش میکردم ؟ - نه ولی ... +مجلس که تمام شد و زن ها رفتند ، من از جایم تکان نخوردم . او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است ، آمدند کنارم نشستند . با مهربانی احوالم را پرسیدند . گفتم :« از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سر پیری ، چیزی یاد بگیرم . حیف که راهم دور است ، وگرنه هر روز می آمدم .» ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شرت آورد . ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد . پرسیدن :« دوباره چه شد ؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند ، نگاهم میکنی؟ -باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد ، بهترین مادر زنِ دنیا را داری . به هر حال ریحانه ، دست پرورده اوست . چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت و آمد داریم . بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم . 🌷🌹پایان قسمت شصت 📙@fotros_dokhtarane
بهلول و دنبه😂😂 روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری پیه کرد تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل بهلول باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود یا خیر؟ بهلول نگاهی به شلغم‌ها انداخت. آن‌ها را به زبانش نزدیک کرد، بو نمود و بعد گفت: نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته ‌است؟😆 # طنز 💎 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_شصت 🌹🌷رویای نیمه شب اخم کرد و سری به تاسف تکان داد . -از قضا موقعی به خانه شان
🌷🌹رویای نیمه شب ساکت ماند . به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد . با دست پاچگی پرسیدم :«بگو چه گفت ؟ چرا هربار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانو هایت را می مالی؟» _صبر داشته باش بچه !یکسال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بنشینم و حرف بزنم . داشتم چی میگفتم؟ _مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کله ات رابه کار بیندازی . _پرسید :« خانه تان کجاست ؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم .» گفتم :« باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید ...» فریاد زدم :« ام حباب ! قرار نبود خودت را معرفی کنی . یک بار هم که مخت را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی .» عاقل اندر سفیه ، چشم غره ام رفت . _دندان به جگر بگیر ! گوش کن بعد حرف بزن ! گفتم:«لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید .» چشم های ریحانه درخشید . مادرش گفت :«بله، اورا میشناسم .» گفتم :« ما همسایه آن ها هستیم .» آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که گوشش بود ، از زیر خرمن موهای بلندش نشان داد و گفت :« این گوشواره هارا از مغازه آن ها خریده این .» باز ساکت شد و لبخند زیرکانه ای زد . از کوره در رفتم . _منظورت را از این ادا و اطوار ها نمیفهمم . چرا باز ساکت شدی ؟ زانو هایش را مالید . _تو واقعا خنگی ! به حرفی که ریحانه زد ، دقت نکردی؟ _کدام حرفش ؟ _ریحانه دختر باسوادی است .از روی حساب و کتاب حرف میزند . نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم ، گفت :«از مغازه آن ها خریده ایم . میدانی این یعنی چی ؟ سر در نیاوردم ‌. _نه نمیدانم . _ یعنی مغازه ابونعیم و هاشم . _منظور ؟ _او اینجوری به تو اشاره کرد . _خوب حالا این یعنی چه ؟ یعنی اینکه اوهم به تو علاقه دارد ... 🌹🌷پایان قسمت شصت و یک 📙 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_شصت_یک 🌷🌹رویای نیمه شب ساکت ماند . به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را
🌷رویای نیمه شب🌹 زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود ، کنار زدم. _تورو خدا این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف ! هیچ وقت این حرف ساده او ، این معناییرا که تو می گویی نمی دهد . _پس چه معنایی میدهد جناب عقل کل ؟ _چون میداند من نوه ابونعیم هستم و در مغازه اش کار میکنم ، گفته «مغازه آن ها» حالا بگو بعد چه شد ؟ با دلخوری و اخم زانو هایش را مالید . _خیلی خوب . شاید حق با تو باشد . خواهش میکنم ادامه بده ! هم چنان با دلخوری ، لب و لوچه اش را ورچید . _من گفتم:«عجب گوشواره خوشگلی است ! افرین به ابونعیم و دست و پنجه اش!» آن وقت مادر ریحانه گفت :«این را نوه اش هاشم ساخته .» من به ریحانه نگاه می کردم . اسم تو را که شنید ، گونه های قرمز شد و سرش را پایین انداخت . _راست بگو ام حباب ! تو داری این هارا برای دل خوشی من می گویی. حرفم را نشنیده گرفت . _من پرسیدم :« هاشم همان جوان زیبا و خوش قد و قامت است ؟» کاش بودی و می دیدی که ریحانه چه جور به من نگاه می کرد . مادرش گفت :« بله ، همان است .» _ام حباب ! _باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم حال و روز او بدتر از توست . ازش پرسیدم :« حالت خوش نیست دخترم؟» مادرش گفت :« دو هفته ای به شدت بیمار و بستری بوده .» _این را خودم می دانستم . ابوراجح به من گفت . وقتی به مغازه آمد ، حدس زدم که ناخوش احوال بوده . _ما زن ها این چیز ها را خوب می فهمیم . تو حالی ات نیست . نمی‌توانستم حرف هایش را باور کنم . برای دل داری دادن به من ، حاضر بود حرف های ساده را آب و تاب دهد . _کاش اینطور بود که تو میگویی! _بعد من حرفی زدم که نباید میزدم . خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دخترک پاک و معصوم ، دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت . در قصه گویی استاد بود . چه شب ها که با قصه هایش به خواب رفته بودم! ساکت ماندم تا حرفش را بزند . 🌷🌹پایان قسمت شصت و دو 📙@fotros_dokhtarane