eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
496 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊⚘ ◽️آسید مرتضی می‌گفت: کسانی به امامِ زمانشان خواهندرسید، که اهل↶ سرعت باشند...! وَ اِلّا تاریخ↫ کربلا نشان داده، که قافله حسینی معطل کسی نمی‌ماند.! @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_نه 🌹🌷رویای نیمه شب پیشانی ام را به دیوار تخت کوبیدم . با خود گفتم :« ای
🌹🌷رویای نیمه شب اخم کرد و سری به تاسف تکان داد . -از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس میداد . خانه کوچکی دارند . همه در بزرگ ترین اتاق خانه نشسته بودند . ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت میکرد . وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم . به من لبخند زد و گفت :«خوش آمدید !»خیال میکردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود ،از نور چهره او‌ روشن است . آیه ای از قران را توضیح داد . بعد به سوال ها جواب داد .دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین ، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد . سنگ هم بود گریه اش می‌گرفت . من هم بی اختیار اشک ریختم . ساکت شد و زانو هایش را مالید . گفتم :«همین؟ بعد چه شد ؟ » گفت :«کاش میشد هر روز بروم . خیلی چیز ها یاد گرفتم . باور نمی کردم دختری به آن جوانی ، آن قدر باسواد باشد ! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست . نگاه مهربانش را بین همه تقسیم میکرد . چقدر دل ربا و شیرین بود !» باز ساکت شد و مالیدن زانو هایش را از سر گرفت . - با او صحبت نکردی ؟ + نکنه انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش میکردم ؟ - نه ولی ... +مجلس که تمام شد و زن ها رفتند ، من از جایم تکان نخوردم . او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است ، آمدند کنارم نشستند . با مهربانی احوالم را پرسیدند . گفتم :« از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سر پیری ، چیزی یاد بگیرم . حیف که راهم دور است ، وگرنه هر روز می آمدم .» ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شرت آورد . ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد . پرسیدن :« دوباره چه شد ؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند ، نگاهم میکنی؟ -باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد ، بهترین مادر زنِ دنیا را داری . به هر حال ریحانه ، دست پرورده اوست . چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت و آمد داریم . بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم . 🌷🌹پایان قسمت شصت 📙@fotros_dokhtarane
بهلول و دنبه😂😂 روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری پیه کرد تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل بهلول باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود یا خیر؟ بهلول نگاهی به شلغم‌ها انداخت. آن‌ها را به زبانش نزدیک کرد، بو نمود و بعد گفت: نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته ‌است؟😆 # طنز 💎 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_شصت 🌹🌷رویای نیمه شب اخم کرد و سری به تاسف تکان داد . -از قضا موقعی به خانه شان
🌷🌹رویای نیمه شب ساکت ماند . به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد . با دست پاچگی پرسیدم :«بگو چه گفت ؟ چرا هربار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانو هایت را می مالی؟» _صبر داشته باش بچه !یکسال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بنشینم و حرف بزنم . داشتم چی میگفتم؟ _مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کله ات رابه کار بیندازی . _پرسید :« خانه تان کجاست ؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم .» گفتم :« باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید ...» فریاد زدم :« ام حباب ! قرار نبود خودت را معرفی کنی . یک بار هم که مخت را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی .» عاقل اندر سفیه ، چشم غره ام رفت . _دندان به جگر بگیر ! گوش کن بعد حرف بزن ! گفتم:«لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید .» چشم های ریحانه درخشید . مادرش گفت :«بله، اورا میشناسم .» گفتم :« ما همسایه آن ها هستیم .» آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که گوشش بود ، از زیر خرمن موهای بلندش نشان داد و گفت :« این گوشواره هارا از مغازه آن ها خریده این .» باز ساکت شد و لبخند زیرکانه ای زد . از کوره در رفتم . _منظورت را از این ادا و اطوار ها نمیفهمم . چرا باز ساکت شدی ؟ زانو هایش را مالید . _تو واقعا خنگی ! به حرفی که ریحانه زد ، دقت نکردی؟ _کدام حرفش ؟ _ریحانه دختر باسوادی است .از روی حساب و کتاب حرف میزند . نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم ، گفت :«از مغازه آن ها خریده ایم . میدانی این یعنی چی ؟ سر در نیاوردم ‌. _نه نمیدانم . _ یعنی مغازه ابونعیم و هاشم . _منظور ؟ _او اینجوری به تو اشاره کرد . _خوب حالا این یعنی چه ؟ یعنی اینکه اوهم به تو علاقه دارد ... 🌹🌷پایان قسمت شصت و یک 📙 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_شصت_یک 🌷🌹رویای نیمه شب ساکت ماند . به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را
🌷رویای نیمه شب🌹 زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود ، کنار زدم. _تورو خدا این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف ! هیچ وقت این حرف ساده او ، این معناییرا که تو می گویی نمی دهد . _پس چه معنایی میدهد جناب عقل کل ؟ _چون میداند من نوه ابونعیم هستم و در مغازه اش کار میکنم ، گفته «مغازه آن ها» حالا بگو بعد چه شد ؟ با دلخوری و اخم زانو هایش را مالید . _خیلی خوب . شاید حق با تو باشد . خواهش میکنم ادامه بده ! هم چنان با دلخوری ، لب و لوچه اش را ورچید . _من گفتم:«عجب گوشواره خوشگلی است ! افرین به ابونعیم و دست و پنجه اش!» آن وقت مادر ریحانه گفت :«این را نوه اش هاشم ساخته .» من به ریحانه نگاه می کردم . اسم تو را که شنید ، گونه های قرمز شد و سرش را پایین انداخت . _راست بگو ام حباب ! تو داری این هارا برای دل خوشی من می گویی. حرفم را نشنیده گرفت . _من پرسیدم :« هاشم همان جوان زیبا و خوش قد و قامت است ؟» کاش بودی و می دیدی که ریحانه چه جور به من نگاه می کرد . مادرش گفت :« بله ، همان است .» _ام حباب ! _باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم حال و روز او بدتر از توست . ازش پرسیدم :« حالت خوش نیست دخترم؟» مادرش گفت :« دو هفته ای به شدت بیمار و بستری بوده .» _این را خودم می دانستم . ابوراجح به من گفت . وقتی به مغازه آمد ، حدس زدم که ناخوش احوال بوده . _ما زن ها این چیز ها را خوب می فهمیم . تو حالی ات نیست . نمی‌توانستم حرف هایش را باور کنم . برای دل داری دادن به من ، حاضر بود حرف های ساده را آب و تاب دهد . _کاش اینطور بود که تو میگویی! _بعد من حرفی زدم که نباید میزدم . خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دخترک پاک و معصوم ، دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت . در قصه گویی استاد بود . چه شب ها که با قصه هایش به خواب رفته بودم! ساکت ماندم تا حرفش را بزند . 🌷🌹پایان قسمت شصت و دو 📙@fotros_dokhtarane
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۵۷ 💥تحول در دیدگاه قدیم و جدید ✨✨دهه فجر مبارک✨✨ @fotros_dokhtarane 🇮🇷🌷🇮🇷
Hamed_Zamani_Gozinehaye_rooye_miz.mp3
5.42M
گزینه های روی میز @fotros_dokhtarane 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌹🌹🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🗣🔹پدر بزرگ بدو بدو با یک لنگه کفش آمد توی خانه، نزدیک بود بخورد زمین ولی به زور خودش را نگه داشت و ناگهان نعره زد: «بدبخت شدیم، بیچاره شدیم، روی دیوارمان شعار نوشتن ... الان می ‌آیند می ‌گیرندمان ... بدبخت شدیم!» ⛓🔹از وقتی بابام به جرم شرکت در تظاهرات دستگیر شده بود، پدربزرگ از این طور کارها هراس داشت. 👀🔹من و پدربزرگ شروع کردیم به شست و شوی رنگ روی دیوار اما دیدیم هرچه بیشتر می ‌شوریم چرک ها و سیاهی های دور نوشته پاک تر می ‌شدند و شعار، بهتر دیده می ‌شد 😱 ⛏🔹پدر بزرگ خیلی عصبانی شد، رفت داخل خانه و وقتی از انباری بیرون آمد، یک کلنگ سیاه گرفته بود دستش، نگاهی به من‌ کرد و گفت: « پیداش کردم! راهی بهتر از این پیدا نمی شود» باهم شروع کردیم به تراشیدن و‌ کندن رنگ از روی دیوار ... بعد از کلی کلنگ و تیشه زدن، بالاخره تمام شد، راحت شدیم. 😊🔹کمی عقب رفتم و ‌نگاهی به دیوار انداختم، اصلاً نمی توانستم باور کنم! از رنگ روی دیوار خبری نبود ولی شعار خیلی قشنگ کنده کاری شده بود 😩😱😂 و ...... 😂😂😂😂😂😂😂 برشی از کتاب📗 •••🌨☃☃☃🌨••• ╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ 🇮🇷@fotros_dokhtarane ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_شصت_دو 🌷رویای نیمه شب🌹 زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود ، کنار زدم. _تو
🍁رویای نیمه شب🍁 _گفتم :« خبر دارید دختر حاکم ، اورا پسندیده و به مغازه شان رفت و آمد میکند ؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و طلا و جواهراتی را که آنجاست ، صیقل بدهد .»کاش این حرف را نمی زدم ! یک دفعه دیدم چیزی توی صورت به آن قشنگی ، خاموش شد . با صدایی لرزان گفت :«برایش آرزوی خوش بختی می کنیم! من و او در کودکی ، هم بازی بودیم . حالا او جوان ثروت مند و متشخصی است . قنوا شوهری بهتر از او گیرش نمی آید .» فریاد زدم :«از این حرفش معلوم است ذره ای هم به من فکر نمی کند .» _اشتباه میکنی هاشم . باید بودی و موقعی که خداحافظی می کردم ، می دیدی اش . نمی توانست درست راه برود . حال و روز تورا پیدا کرده بود . چند قدم بدرقه ام کرد . شاید می خواست چیزی دربارهٔ تو بپرسد که رویش نشد . خیلی باحیاست ! _بس است امّ حباب ! از زحمتی که کشیدی ممنونم . صحبت معمولی و ساده ای باهم داشته اید . برداشت تو از ابن حرف ها ، ساخته و فکر و خیال خودت است . نمی توانم باور کنم . انتظار نداشته باش عقلم را دست تو بدهم . کاشکی خودم آنجا بودم و از نزدیک میدیدم ! _تو یکی صحبت از عقل نکن که خنده ام میگیرد . فعلا که عقل نداشته ات را داده ای دست دلت ! _کاش درباره قنوا چیزی نمیگفتی ! ام حباب برخاست . با زنبیل طرف آشپزخانه راه افتاد . _خوب کردم که گفتم . او هم باید زجری را که تو می کشی بکشد . می روم برایت غذا و شربت درست کنم . باید برای فردا آماده شوی . با بدجنسی خندید . _قنوا منتظر است . از همان موقع می دانستم چه شب وحشتناکی را پیش رو دارم . باز در بستر دراز می کشیدم و حرف های ام حباب و ریحانه را هزار معنا می کردم و تا سحر ، در بیم و امید ، دست و پا میزدم . 🍂پایان قسمت شصت و سه 🍂 📗@fotros_dokhtarane
🌷🌷🌷 بسم الله ولا حول و لا قوه الا بالله😍❤ سلام رفقا🌼 روز بخیر یه حرکت خفن زدیم✌🏻 به مناسبت پیروزی انقلاب😍 تصمیم داریم تا عصر روز ۲۲بهمن پروفایل مون رو عکس پرچم ایران🇮🇷🇮🇷 بزاریم. اگه شماهم شرکت کنید خیلی خوشحال میشیم😍 یاعلی✌🏻 🌷🌷🌷