دو شاخه 🔌تلویزیون 🖥و تلفن☎️ را از پریز جدا کرد. نمی دانست بنشیند یا راه برود😖. مثل دیوانه ها شده بود. عرض خانه را می رفت و می آمد. دلش می خواست بمیرد و این خبر را نشنود💔. حالا ناچار بود به یک نفر دیگر هم بگوید چه اتفاقی افتاده...🥺 فنجان چای☕ صبحانه هنوز روی میز آشپزخانه بود. دل و دماغ نداشت میز را جمع کند. بی اختیار رفت توی آشپزخانه و کمی از چای نوشید. بود و . اما هر چه بود از خبر صبح جمعه سیزدهم دی ماه، تلختر نبود😭. فنجان را روی میز گذاشت و به سمت اتاق رفت. محمد 👦مثل همیشه مشغول بازی بود. مادر سعی کرد لبخند بزند🙂. -میخوام برات قصه بگم. محمد عاشق😍 قصه بود. سریع خودش را توی بغل مادر انداخت و سر تا پا گوش شد. ادامه دارد... منبع: نشریه مکتب حاج قاسم 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷