﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
💍
ازدواج قسمت اول:
من در گوشهای از خطهء سرسبز گیلان، شهرستان آستارا به همراه پدر و مادر مهربانم، بابا علی بیک و نه نه قمر و کنار خانواده ام زندگی می کردم.
حیاط خانه مان پر از گل ها و درختان میوه، مثل به، سیب، آلوچه و انار بود. درخت انار کنار حوض کوچکی بود.
یکی از شبهای فروردین ۱۳۵۷ دلم خیلی گرفته بود.
کمی در حیاط قدم زدم، با خودم حرف می زدم، اما گره از مشکل من باز نشد.
از چاه آب کشیدم (آن زمان آب لوله کشی نداشتیم) وضو گرفتم و به نماز و دعا مشغول شدم. به راستی که قلبم آرام گرفت و به خواب رفتم.
همان شب در خواب دیدم که صدای مناجات می آید. از پله ها پایین رفتم و به دیوار منزل تکیه دادم.
با خودم گفتم پروردگارا ! فدای مولایم علی (علیه السلام) شوم؛ چه صدای زیبا و دلنشینی دارند.))
صدای حضرت مولا علی (علیه السّلام) را میشنیدم که میگفتند:
(( مولای یا مولای انت الجواد و انا السائل هل یرحم السائل الا الجواد...))
همانجا ایستادم تا مناجات به پایان رسید. به طرف صاحبِ صدا رفتم. مولایم را دیدم که زیر همان درخت انار روی سبزه ها نشسته اند.
از من خواستند کنارشان بنشینم؛
بعد از من پرسیدند:
(( دخترم از من چه میخواهی؟))
جواب دادم:
(( مولای من! می خواهم که همه را به راه راست هدایت نمایید.))
در حال گفتوگو بودیم که جوانی از آن سوی حیاط به طرف ما آمد.
یک دست لباس ورزشی آبی به تن داشت در حالی که با پای خود توپی را که درون تور انداخته بود بالا و پایین میانداخت، به طرف ما میآمد.
امام علی (ع) آن جوان را صدا زدند.
من سمت چپ امام نشسته بودم و آن جوان در سمت راست امام علی(ع) نشست.
آقا (ع) آیاتی از قرآن کریم را زمزمه نمودند و دست مرا در دست جوان گذاشتند.
من ناخودآگاه از سرِ حیا، دستم را کشیدم و گفتم:
(( آقا ! ما نامحرم هستیم.))
ایشان (ع) فرمودند:
(( من شما را به عقد هم در آوردم.))
سپس، رو به من کردند و فرمودند:
(( فرزندم! حسین جوان شایسته است، از او اطاعت کن و او را گرامی بدار، این جوان یکی از یاران فرزندم حسین (ع) در کربلا خواهد بود.))
📍
ادامه دارد...
📚
منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋
نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝