°•╼﷽╾•° 📖 کتاب 🔷 قسمت ۷۶ مدتی بعد نیروهای ما سازمان یافته شدند شاهرخ هم اسرا را تحویل میداد این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود😎 تا اینکه از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولا هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی میرفت و با سلاح برمی‌گشت🤭. ساعت شش صبح و هوا روشن بود کسی را هم در آنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نمیتونم تحمل کنم میرم دستشویی! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش🥴 من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم، داشتم به اطراف نگاه میکردم یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی اسلحه به دست به سمت ما می آید😮. از بیخیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک میشد😵‍💫 میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمیشد. کسی همراهش نبود از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده، ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود، اگر شاهرخ بیرون بیاید؟!😮‍💨 📍ادامه دارد... ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝