گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۰: - بخور الآنه که کل بدنت تَرَک برداره. تو چه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۱ : ... اول تا ته کیک و قهوه ت رو می خوری، بعد. انگار نمی فهمید بدی حالم را. - حوصله ی این لوس بازی ها رو ندارم. ایستادم؛ قاطع و محکم. بی خیال به پشتی صندلی اش تکیه داد. - باشه، هر طور مایلی. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیروقته. چه قدر شرقی بود این مرد پاکستانی. گرمای داخل قهوه خانه، تهوعم را بازی می داد و دیوانه ام می کرد. بی توجه به حرف های عاصم، به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و پیاده روها به لطف چراغ ها، روشن. من قدم زدن در باران را دوست داشتم، اما تنها. با چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عاصم با عجله آمد. چتری در دست داشت و پالتویش را به تن می کرد. بی حرف و آرام کنار هم گام بر می داشتیم. چتر بالای سرمان خوش صدایی می کرد در هم خوانی اش با گریه ی آسمان. حالا خیالم راحت تر بود، حداقل می دانستم دانیال زنده است و سوفی جایی در همین شهر به خواب رفته. اما دلواپسی و سؤال تمامی نداشت. با چیزهایی که سوفی گفت، باید قید برادرم را می زدم؛ چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این یعنی غیرممکن. اما باز به خود امید می دادم که همه ی این ها دروغ هایی احمقانه باشند. عاصم سکوت را شکست: - سارا وقتی فهمیدم چی تو فکرته، نمی دونستم باید چه کار کنم. داشتم دیوونه می شدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی. یادته؟ واسه این که وقتی دارم دنبال هانیه می گردم، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همین طورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوست های سوفی، عکس دانیال را شناخت. بعد با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی سوفی رو بهم بده. وقتی با سوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد این جا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکس ها فیلم های خودش و دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست. فردا سوفی می آد تا بقیه ی ناگفته هاش رو بگه. مکث کرد... دلخور بود. - همه ی مسلمون ها هم بد نیستن، سارا! یه روز این رو می فهمی. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه. در چند قدمی ام خانه مان را دیدم. مِن مِن کرد: - بابت سیلی... متاسفم. رو به رویم ایستاد. چشمانش چه نفوذی داشتند! صدایش آرام و سرسخت شد: - دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم. هیچ وقت. انگار حرف های سوفی در مورد عاصم، درست بود. اما احساس احتمالی عاصم هم اهمیتی نداشت. من از تمام دنیا یک برادر می خواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج می زدم. اگر آن مسلمان خانه خراب کن را می یافتم، هستی اش را به چهار میخ می کشیدم. با یک خداحافظی کوتاه و کم جان از عاصم جدا شدم؛ بی توجه به نگاه مهربانش. پا که به خانه نهادم، عطرچای تازه دم توی سرم پیچید. طبق معمول همه جا نیمه تاریک بود و تنها چراغ تزیینی پایه بلند کنار مبل، روشنایی سالن رو تأمین می کرد. مادر با چادر نماز گلدار، قدیمی اش، تسبیح به دست، روی مبل چرم خوابش برده بود. از همان فاصله، به آرامش پرتلاطم چهره اش نگاه کردم؛ یک زن ترسیده و قابل ترحم. چرا هیچ وقت نفهمیدش؟ صدای باز شدن در آمد و بوی تند الکل به طرفم خیز برداشت. باز هم پدر! با شیشه ای در دست و پشتی خمیده. تلوتلوخوران آواز خواند، به سمت مبل دو نفره رفت و رویش رها شد و پاهای بلندش را روی هم انداخت. این مرد، چرا نمی مُرد؟ چند جان داشت؟ مادر با صدای آواز خوانی کشدار پدر از خواب پرید و به محض دیدنم، با نگاهی منتظر، از دانیال پرسید. چه باید می گفتم؟ او که دیگر بر نمی گشت، چرا باید امیدوارش می کردم؟ پدر، صدای خواندنش را بالا برد و نگاه مادر را به سمت خود کشید. مادر از این چادر سفید و گلدارش خسته نمی شد؟ خدای تکراری، چادر تکراری، تسبیح تکراری... این زن تمام عمرش را تلف کرد. پوزخندی بر لبم نشست. مادر خط خطی شده از غصه و دلواپسی را مخاطب قرار دادم: - قید پسرت رو، واسه همیشه بزن. اون دیگه بر نمی گرده. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff