گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۴ : باورم نمی شد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۵ : ...عصبی به چشمانم زل زد: - و برادر تو یکی از همون مربی هاست که شیطان تربیت می کنه. دانیال یه جانی بالفطره ست. در خود جمع شدم. درد بود و درد. انگار با تیغ به جان معده ام افتاده بودند. نفس کشیدن برایم فرقی با چنگال گرگ روی تمام هستی ام نداشت. دستم را روی معده ام فشار دادم. انگشتان عاصم روی شانه ام نشست. صدای نگرانش تمرکزم را به هم می زد: - سارا! سارا جان چیزیت شد؟ بلند شو بریم دکتر... من فقط گرسنه ی شنیدن بودم. باید بیش تر می دانستم. با نفسی عمیق و چشمانی بسته، دستم را بالا بردم. - خوبم عاصم... خوبم. و کمی سرم را کج کردم. - سوفی! ادامه بده. عاصم عصبی شد: - سارا حالت خوب نیست. بذار واسه یه وقت دیگه. او چه از حالم می دانست؟ - سوفی! بگو؟ عاصم دندان هایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد. سوفی ادامه داد: به اندازه ی یه قطره از همه ی بارون های باریده، امید داشتم. امید به این که شاید دانیال تظاهر می کنه و حالا پشیمونه. اما نبود. این رو وقتی فهمیدم که واسه کشتن بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب می شد و با اشتیاق واسه ی اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی می گفت. دانیال دیگه به درد مردن هم نمی خورد، چه برسه به زندگی و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه ی مرگ رو هم از من گرفت. هر چه سوفی بیش تر می گفت، درد در وجودم بیش تر می شد. روی میز خم شده بودم. عاصم که می دانست نمی تواند مجبورم کند، کلافه از جایش بلند شد: - سوفی! یه استراحتی به خودتون بدین. و ناراحت و غضبناک رفت. سوفی پوزخندی پردرد زد: - اگه به اندازه ی تمام آدم های دنیا هم استراحت کنم. خستگیم از بین نمی ره. چنگ زدم به معده ام و سر روی میز گذاشتم. با دیدن عکس ها مطمئن شدم که دانیال، زمانی عاشقانه این دختر شرقی را دوست داشته. اما چه طور توانست چنین بلایی سرش بیاورد؟ شراکت در عشق، در مسلک هیچ مردی نیست، چه رسد به دانیال که یک ایرانی زاده بود. خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی می کرد. دانیال! برادر مهربان من که تا به خاطر دارم، تحمل دیدن اشک های هیچ زنی را نداشت، حالا سر می برید در اوج خباثت و سیاه دلی! نمی توانستم باور کنم. شاید همه ی این ها دروغی بچگانه باشد. عاصم آمد. دستش را نوازش وار روی کمرم کشید و خواست بلند شوم. سر بلند کردم. لیوان بزرگ و سرامیکی را نشانم داد. - سارا بخور... یه جوشونده ست. اون وقت ها که خونه ای بود و خونواده ای، هر وقت دل درد می گرفتیم، مادرم این رو می داد به خوردمون. همیشه هم جواب می داد. یه شیشه ازش تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای این جا، زیاد بهم نمی سازه. بخور، حالت رو بهتر می کنه. عاصم زیادی مهربان بود، شاید هم زیادی ترسو. از کودکی فهمیدم ترسوها مهربانند. دستانم از درد بی امان معده می لرزید. عاصم کمکم کرد. لیوان را جرعه جرعه به دهانم نزدیک می کرد و من به سختی به کام می کشیدم. بوی زنجبیل و تیزی طعمش زبانم را قلقلک داد. راست می گفت، معده ام کمی آرام شد. اما غُرغُرهای آرام و کم صدای عاصم توی گوشم تمامی نداشت. - تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت. حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوردی. اون معده ی بدبختت به غذا احتیاج داره. این جوری درب و داغون می خوای دنبال برادرت بگردی؟ ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff