گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۵ : ...عصبی به چشمانم زل زد: - و برادر تو یکی ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۶ : چه قدر اعصابم را به هم می ریخت با حرف ها و دلسوزی هایش. - سوفی! ادامه بده. سوفی که دست به سینه و با دقت نگاهمان می کرد، رو به عاصم و با لبخندی پر معنا و لحنی با کش و قوس و کنایه دار گفت: - اجازه است آقا عاصم؟ نفس های عصبی عاصم را حس می کردم. سراسر وجود سوفی خلاصه می شد در کینه. - بعد از اون صبح، دیگه برادرت رو زیاد می دیدم. به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادم شده بود. روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی. شب ها هم شیشه به دست، مست مست. وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جر و بحث با هم کیش هایش، نوبت به اون می رسید و به سراغم می اومد، غریبه تر از هر مرد دیگه ای با چشم های کثیفش همه ی بدنم رو زیر رو می کرد. من اون جا بی پناهی رو به معنای واقعی چشیدم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمی شدم. دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نگذاشت؛ با تمام توانش تحقیرم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم. اما این رو خوب می دونم که خدا و عشق، بزرگ ترین و مضحک ترین دروغیه که به بشریت گفته ن. چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارت ها رو نمی کشیدم. صدایش بغض داشت. پوزخند زد. هع!... برادرت بدجور اهل نماز بود. اون هم چه نمازی؛ اول وقت، طولانی، تهوع آور، احمقانه، ابلهانه. راستی! بهت گفتم که یه زن داداش نُه ساله داشتی؟ اوه! یادم رفت ببخشید! یه خونواده ی مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دستخوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خونواده ی بدبخت که یه دختر بچه ی ظریف و نحیف نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد! یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیر دست و پای پر شهوت برادرت، جون داد و مُرد! تبریک می گم بهت. اوه! ببخشید، تسلیت هم عرض می کنم. البته اون بچه خیلی شانس آورد! آخه زیادن دختربچه هایی که این طور مورد لطف قرار گرفته ن و موقع به دنیا اومدن نوزاد بی پدرشون، از دنیا رفته ن، یا این که مونده ن و باز هم مورد شکنجه های جنسی قرار گرفتن. حالا علاوه بر درد، تهوع هم به سراغم آمده بود. نمی توانستم و نمی خواستم باور کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم. صدایم از ته چاه می آمد: - چرنده! تمام حرفات چرنده. امکان نداره که برادر من همچین کارهای کثیفی انجام بده. شما مسلمون ها همه تون یه مشت روان پریش هستین. سوفی میخ چشمانم شد، سرد و یخ زده. _ بشین سرجات بچه! من این قدر بی کار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ از اون ور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز،که هر طرفش سر می چرخوندم برادرت و اون خاطرات نحسش رو ببینم. چرا باید این کار رو بکنم؟ بابای میلیاردر داری، یا شخصیت مهم و سیاسی هستی؟ چی فکر کردی کوچولو؟ اگر من این جا هستم فقط و فقط به خاطر اصرار دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته. اون جایی که تو فکر می کنی با رفتن بهش، می تونی برادر مهربون و عاشق پیشه ت رو پیدا کنی، خود خود جهنمه! شک نکن برادرت هم، یکی از مأمورهای عذابشه. به فرض که همه چیز در مورد برادرت دروغه... اصل ماجرا چه طور؟ اون رو می تونی انکار کنی؟ با یک تحقیق کوچیک می تونی خیلی بیشتر از جنایت هایی که من تعریف کردم رو پیدا کنی؟ اصلاً دانیال، فرشته! با مبنای وجودی این گروه، که به هوای داشتن برادرت می خوای عضوش بشی، چی کار می کنی؟ بریدن سر، آواره کردن مردم، تجاوز به زن ها و دخترها، کشتن زن و بچه ی مردم، با این ها چه جوری کنار می آی؟ فکر کردی می ری و اون ها یه گروه ویژه با تمام امکانات می گذارن در اختیارت که بری پیداش کنی؟ نه! باید سرویس بدی مثل همه ی اون بدبخت هایی که دارن سرویس می دن؛ چه داوطلب، چه گول خورده مثل من، می دونی فلج شدن یعنی چی؟ سقط جنین یعنی چی؟ این که ندونی کدوم یکی از اون سرباز ها، پدر بچه ی تو شکمته، یعنی چی؟ ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff