┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۷ :
بدون کشیدن یک نفس اضافه، پشت دیوار آشپزخانه مخفی شدم. حالا هر دو نفرشان در تیررس نگاهم قرار داشتند.
عاصم، یان اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و کلماتی از لای دندان های پیچ شده اش بیرون میآمد؛
ــ دهنتو ببند یان! من هیچ وقت به خاطر علاقه م، به سارا کمک نکردم.
یان، نگاهش را مستقیم به چشمان او دوخته بود و عاصم کلافه و عصبی یقه اش را رها کرد و روی صندلی چوبی کنار میز نشست.
یان دستی به یقه ی چروک افتاده اش کشید و با لحنی بی تفاوت ادامه داد:
ـــ اما سارا این طور فکر نمی کنه.
عاصم عصبی دستی به صورتش کشید و سری تکان داد.
ــ اشتباه می کنه. هر کس دیگه ای هم بود کمکش می کردم.
- منو می شناسی، می دونی چه جور آدمی ام. مگه بچه بازیه که با یه نگاه عاشق شم. کمکش کردم چون تنها بود. چون مثل من گم شده داشت. چون بدتر از من، سرگردون بود. یه دختر جوون که می ترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره، که اگه نبودم، الآن یه جایی وسط سوریه و عراق داشت سرویس می داد. اولش واسه م مثل هانیه و سلما و حلما بود؛ اما بعدش نه. کم کم فرق پیدا کرد. یان! من حیوون نیستم. بفهم!
دلم به حال عاصم سوخت. راست می گفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی مثل هانیه و سوفی دچار می شدم. آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با کوبیدنش به هم، یان و عاصم را از آمدن آگاه کردم. آن ها نباید می فهمیدند که حرف هایشان را شنیده ام. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندان حالم را پرسید. با کمی تأخیر، عاصم هم آمد. سر به زیر و ساکت. با همان عطر تلخ همیشگی اش. نزدیکم که رسید سلامی کرد و از خانه خارج شد. ناراحت بود. یان سری از تأسف تکان داد.
- زده به سرش! بشین. واسه خودمون قهوه درست کرده بودم. الآن برای تو هم می آرم. واسه تنبلای خواب آلود خوبه.
صدای خنده اش بلند شد.
- می بینی تو رو خدا! من و عاصم شدیم کارگرای تو. اصلاً هم به روی خودت نیاری که همه ی کارات رو انداختی گردن ماها! آرزوی خوردن یه غذای ایرانی رو هم به دلمون گذاشتی؛ نه سلیقه ای، نه دست پختی. من موندم اون عاصم بی عقل از چی تو خوشش می آد. اخلاق خوبت؟ خونه داری ممتازت؟ آشپزی حرفه ایت؟
همیشه زیاد حرف می زد. اما راست می گفت. عاصم به چه چیز یک مُرده ی متحرک دل بسته بود که دست برنمی داشت.
با دو فنجان قهوه رو به رویم نشست و لحن مهربانش، کمی جدی شد:
- خب تصمیمت رو گرفتی؟
یکی از فنجان ها را زیر بینی ام گرفتم و روی مبل لم دادم.
- می رم ایران
عطر قهوه همیشه حکم مستی می داد. لبخند روی لب های یان نشست و جرعه ای از فنجانش را نوشید.
- این عالیه! انگار باید یه فکری هم به حال عاصم کنم.
مکثی محتاطانه در جملاتش آمد.
- حرف هاش رو شنیدی؟ دیدی در موردش اشتباه فکر می کردی؟
تعجب کردم! او از کجا می دانست؟ با لبخند به صورتم خیره شد.
- وقتی گوش وایساده بودی دیدمت... پات از کنار دیوار زده بود بیرون. راستی مامانت می دونه با کفش می آی داخل؟
یان آدم با هوشی بود. چه لحن جالب و با مزه ای داشت. آن شب از تصمیمم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد کمکم کند. عزم سفر کردم؛ بی توجه به عاصم و احساسش. انگار مهربانی عاصم واگیر داشت و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش می شد. این را از محبت های بی دریغ یان فهمیدم؛ وقتی چند روز متوالی، تمام وقتش را صرف مهیا نمودنِ مقدماتِ سفرِ من و مادر به ایران کرد.
در این بین دیگر خبری از عاصم نشد، که فهمیدم از خجالت یان در آمده و دعوایشان شده و قهر کرده؛ اما غذای گرم هر روز من و مادر را از قلم نینداخته و پیک موتوری را مأمور به آوردنش کرده است. اما عاصم باید می فهمید که مُردگان هرگز عاشق نمی شوند.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff