گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۶: حسام لنگ لنگان رفت و پروین، با لحن مادران
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۷: بی کاری مجبورم کرد به خواندن؛ خواندن همان کتاب هایی که نمی‌دانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بی کاری و گوش دادن به درد دل های پروینی که زبانم را نمی فهمید، بهتر به نظر می‌آمد. کتاب را باز کردم و خواندم. اعجاز عجیبی قدم می زد در کلام نهج البلاغه. کتابی که هرچه چه بیش تر می خواندمش، حق می دادم به سربازان داعش برای تنفر از علی (ع). علی (ع) مجسمه ی خوش تراش دستان خدا بود. با هر لغت، ایمان آوردم به حب عجیب شیعیان به امامشان. اصلاً قلبی که به عشق خدا بزند، عاشق علی هم می شود. فیلمی ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چند سال پیش، مادر دور از چشم پدر، تماشا کرد و کتکی مفصل خورد بابتش، به جرم تماشای شبکه ای وابسته به ایران. همه می گویند علی (ع) دَر خیبر را کند. اما علی (ع) نبود که خیبرشکنی می کرد؛ علی (ع) وقتی مقابل در ایستاد، خدا را دید. در خدا حل شد، با خدا یکی شد و خدا بود که در خیبر را با دستان علی (ع) کند. حالا می فهمیدم جمله ای را که آن روز، نامفهوم به نظر می رسید. علی (ع) یعنـی مسلمانی. علی (ع) یعنی روح خدا. او که انگشتانش، پینه ی جنگاوری داشت اما وقت نوازش، ابریشم می شد بر پیشانی یتیمان. علی شیر رام شده در پنجه های خدا بود. هرچه کتاب را بیش تر مطالعه می کردم، هوای تنفسم بیش تر می‌شد. نمی‌دانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه، در بطن خواندن های چندین و چند باره ی آن کتاب‌ها گذشت که صدای یا الله گویی بلند حسام با مخلوطی از عطر همیشگی اش، در حال و هوایم سرک کشید. چند ضربه به در زد. ناخواسته، شال بر سر کردم و با ذوق زدگی پنهان، اذن ورود دادم. «با اجازه ای» گفت و داخل شد. به رسم همیشه، در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد. سربه زیر و محجوب. اما لبخند گوشه ی لبش، کمی فرق داشت. خوب براندازش کردم. موهای کوتاه و مشکی، با ته ریشی مرتب که مردانگی چهره‌اش را به رخ می کشید. نگاهم که به لباسش افتاد، لبخند بر لبم نشست از هماهنگی شلوار و گرمکن خاکستری اش، مذهبی‌ها هم خوش پوش اند! با متانت سلام کرد و حالم را جویا شد. او چه می دانست از طوفانی که خود، به جانم افکنده بود و حالا حتی محض تماشا، سر بلند نمی کرد. از عمل به قولی گفت که دلیل آمدنش به خانه ی ما محسوب می‌شد. قولی که یادم نمی‌آمد. با گوشی اش، شماره ای گرفت و به زبان آلمانی، گرم و شوخ طبعانه، حال فردی را در آن طرف خط جویا شد. با چه کسی حرف می زد؟ دانیال؟ ــ پسر تو چرا این قدر پرچونه ای؟ سنگین باش! یه کم از من یاد بگیر. هر کی دو روز با من گشت، ترکش فرهیختگیم بهش اصابت کرد، نمی دونم چرا به تو امیدی نیست! باشه. باشه. گوشی... راست می گفت. نمی‌دانست کار من از ترکش هم گذشته است. گوشی را به سمتم گرفت. ــ بفرمایین! با شما کار دارن. با تعجب گوشی را روی گوشم گذاشتم. خوشی در دلم خانه کرد. خودش بود. روان شناس دیوانه؛ یان که زیبا می پوشید و زیبا حرف می زد؛ اما نه در برابر دوستانش. صدای شاد و پرشیطنتش، شادم کرد. این مرد هیچ شباهتی به یک پزشک نداشت. ــ سلام بر دختر ایرانی! شنیدم کلی برام گریه کردی، سیاه پوشیدی، گل انداختی تو رودخونه، روزی سه بار خودزنی کردی‌، شش وعده در روز غذا خوردی. بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم. نمی دانستم این همه نیرو را از کجا می آورد. خدا رو شکر گفتم از اعماق قلبم، بابت زنده بودنش. حسام از اتاق خارج شد و من با یان حرف زدم. از دردها و ترس هایم، از تمام روزهای جهنمی. از موها و ابروهایی که ریخت. از سوت پایانی عمرم و وقت اضافه ای که داور در نظر داشت و من می دانستم خیلی کم است. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زن کمبود فرصت برای زندگی، آتش به پا می کرد در انجماد دلم. او فقط گوش داد. یان پرحرف، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد. ای کاش با پوزخندی به سخره ام می گرفت و سرم فریاد می کشید. بعد از خداحافظی بغضم را قورت دادم و زانو به بغل گرفتم. تمام خاطرات، تصویر شدند برای رژه رفتن در مقابل چشمانم. حسام چند ضربه به در زد و مقابلم ایستاد. وقتی دید تکان نمی خورم، صدایی صاف کرد. بی حوصله و دلتنگ بودم. چندین بار صدایم زد. دوست داشتم همان طور، چمباتمه زده منجمد شوم. حسام به سمتم خم شد. سرم را بلند کردم. چشمان نگرانش را دزدید و کتاب ها را از روی میز برداشت. ــ خوندین؟ به دردتون خورد؟ از ترس چشمانش خنده ام گرفته بود. نفسی عمیق کشیدم. ــ علی، چه انسان دوست داشتنییه. تبسمی سنگین بر صورتش نشست. می دانستم آرزویم چیست. این که کاش سال ها پیش می‌دیدمش؟ یا ای کاش، هیچ وقت نمی دیدمش؟ - دانیال کی می آد؟ دلم واسه دیدنش پر می کشه. - زود بر می گرده. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839ff