گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش۹۴: شاید مسخره به نظر می‌رسید اما همان چند روز ندی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۵: به نیم رخ مردانه اش نگاه کردم. چه می گفت؟ حلقه، میهمان چند روزه ی دستان متصلم به مرگ بود، نقش و نگارش چه اهمیتی داشت؟ تلاش های پروین و فاطمه خانم، برای تدارک مراسم عقد به انتها نمی‌رسید و در این میان، دانیال را بی نصیب نمی گذاشتند از خانه تکانی و خرید وسایل لازم. برادری که مدام غر می زد و نقشه هایش برای فرار از زیر کار، نقش بر آب می شد. در اوج شادی، دلم غم داشت می ترسید. غم، از حضور بی تفاوت مادر که چنگ بر احساسات دخترانه ام می‌کشید و ترس، چون بعد از خرید حلقه، حسام پا به خانه مان نگذاشت. مدام، افکار اغتشاشگر به خلوتم حمله می کردند که چرا حسام به دیدنم نمی آید؟ نکند پشیمان شده و راهی برای ابراز نمی بیند؟ گاهی دلم پر می کشید برای شنیدن صدایش و گاهی متنفر می شدم از خودم بابت سادگی بیش از حدی که خرجش کرده بودم. وحشت داشتم از این که، حسام هم عاصمی دیگر باشد. اصلاً در محدود فرصت مانده‌ام برای زندگی، دیگر قلب و غرورم جایی برای شکستن نداشت. صبح روز عقد، فاطمه خانم زودتر از همیشه به خانه مان آمد. هرچه به ساعت عقد نزدیک تر می شدیم، دلشوره ام بیشتر می شد و ریه هایم بیش تر از همیشه بوی عطر حسام را می‌طلبید. اویی که انگار وامانده بود در این انتخاب! آفتاب سرخوش بهاری، گل ها و درختان نو شده ی باغ را می بوسید. دانیال، با احتیاط لباس شیری رنگ و سنگ دوزی شده ی مراسم را، روی صندلی عقب ماشین، کنار فاطمه خانم گذاشت و هر سه در عبور از بدرقه ی دود اسپند و صلوات پروین، عازم آرایشگاه شدیم. بعد از گذران وقت در ترافیک، مقابل یک ساختمان معمولی و چند طبقه توقف کردیم. تابلویی نه چندان بزرگ از نام آرایشگاه، بر طبقه ی اول نصب شده بود. نمی دانم چرا، اما هراسی مسخره به جانم دوید. دانیال دستم را فشرد و صدایم زد: ـــ قورباغه سبز! چرا این قدر نگرانی؟ چه باید می گفتم؟ از اضطرابم بابت نیامدن حسام، یا حسی بچگانه که بهانه ی همراهی مادر را می گرفت؟ بی حرف فقط به تماشای چشمانش نشستم. لبخند زد و دستم را فشار داد. ـــ بهترین انتخاب رو کردی! فاطمه خانم، لباس را روی دستانش گرفت و با لحنی بامزه خطابمان، قرار داد: ــــ بابا، فارسی حرف بزنین منم بفهمم چی می گین، اصلاً سارا جون! قربونت برم از فردا خودم بهت فارسی یاد می دم مادر. دلم گرفت از بس ایشتین پیشتین گفتی و من و پروین هیچی حالیمون نشد. دانیال با صدای بلند خندید، خم شد و در ماشین را گشود. ـــ بدو پایین خانم ایشتین پیشتین! ظاهراً مادر شوهرت شاکیه از وضع حرف زدنت. با حرف های دانیال و فاطمه خانم، لبخند روی لب هایم نشست. وارد آرایشگاه شدیم. سالنی وسیع با دیوار هایی آیینه پوش و ترکیبی سفیدرنگ از میز و صندلی های چرم. عطر لوازم آرایش و خوشبوکننده ی فضا، مشامم را قلقلک داد. آهنگی شاد در حال پخش بود و چند زن و دختر مشغول انجام امور مربوط به آن مکان. زن میانسال به استقبالمان آمد و ما را به اتاقی، گوشه ی سالن هدایت کرد. روی صندلی مقابل آینه، نشستم. وقتی شال مشکی از سر برداشتم، زن آرایشگر با دلسوزی به ابروها ی یکی در میان و موهای یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت. بغض گلویم را گرفت. این روزها تحقیر نشده بودم؟ بهای داشتنت سنگین بود، امیرمهدی! اما می‌ارزید. چشمان پراشکم، از نگاه مهربان فاطمه خانم در آینه، پنهان نماند. سرم را به آغوش کشید. صورتم را بوسید که بخند، عروس مگر گریه می کند؟ اگر امیرمهدی بفهمد، ناراحت می شود! لبخند بر لبانم نشست، به لطف اسم تنها عشق زندگی ام. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff