┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۹:
چه قدر این لباس های نیمه نظامی او را پرجذبه می کرد. دوستش داشتم. دیوانه وار! گوشه ای ایستادیم. همان طور که دستانمان در هم گره خورده بود، با لبخندی بر لب و سری کج، میخ چشمانم شد.
_ خب دیگه جواب من رو نمی دی؟ حساب اون دانیال رو که بعداً صاف می کنم، اما فعلاًَ با شما کار دارم.
لحنش عشق بود و من به اندازه ی تمام روزهای ندیدنش، سراپا چشم شدم.
دستش را آرام از دستانم بیرون کشید و از درون کیسه ی پلاستیکی که به مچ دستش آویزان کرده بود، پارچه ای مشکی بیرون آورد و بازش کرد. چادر بود. مهربانی به مردمک های خمار از خستگی اش پاشید.
_ اجازه هست؟
این بار می خواست چادر سرم کنم! چادر را آرام و با دقت بر سرم گذاشت و آستین هایش را روی دستم، مرتب کرد. در همان جمعیت، یک قدم به عقب گذاشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد.
_ خانم بودی، ماه بانو شدی! خیلی مخلصیم تاج سر!
خوب می دانست، چه طور به مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا، بدون اجبار، بدون تحکم. رامم کرده بود و خودم این را خوب می دانستم. چه شیرین اسارتی داشت این بندگی برای خدا، دست از تماشای دلبری هایش نکشیدم و در دل نجوا کردم:
«پسندم هر چه را جانان پسندد»
این که دیگر تاج بندگی به حساب میآمد. رو به رویم ایستاد. تارهای کوتاه و طلایی موهایم را که از کنار روسری بیرون زده بود به داخل فرستاد.
_ شما عزیر دل حسامی ها. زبونت رو پشت مرزهای ایران جا گذاشتی خدایی نکرده؟ یه چیزی نمی گی؟
_ دارم مراعات حال جنگ زده ت رو می کنم.
نفسی راحت کشید.
_خب خدا رو شکر! ترسیدم که از غم دوریم، زبونت بند اومده باشه که الحمدالله از مال منم بهتر کار می کنه!
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردم و نگاه به تن پوش جدیدم انداختم.
_ اون که بله! شک نکن، راستی داداش بیچارهم کجاست؟ یهو غیب شد. گم و گور نشه.
انگشتان استخوانی ام را میان دستان مردانه اش فشرد و با خود، به طرف خیابان کشید.
_ نترس! بادمجون بم آفت نداره. اون رو داعشی ها هم ببرن، یه ساعت نشده برش می گردونن، تازه یه چیزی هم دستی می دن، بابت هزینه ی نگه داریش. می دونه از دستش شاکی ام، تحویلت داد و فلنگ رو بست!
فشار جمعیت، آن قدر زیاد بود که تصور رسیدن به سرای عباس (ع) محال می نمود. درد سراغ معده ام آمد. حسام متوجه حالم شد و مرا در همهمه ی جمعیت، به گوشه ی خیابان برد. معده ام را مشت کردم و روی زمین نشستم. نگرانی به صدا و چهرهاش دوید.
_ همین جا بشین، می رم برات آب بیارم.
دستش را کشیدم.
_ نمی خواد. الآن خوب می شه. چیزی نیست.
کاش می شد که حداقل از دور، چشمم به ضریح پسران علی می افتاد. رو به رویم نشست و پریشان، نگاهم کرد. بغض در صدایم پیچید.
_ یعنی هیچ جور نمی شه بریم تا من ضریح رو ببینم؟
با انگشتانش پشت دستم را نوازش کرد.
_ نبینم گریه کنی! من گفتم می برمت، پس می برم. امشب شب اربعینه. خیلی خیلی شلوغه. چندین میلیون زائر میان. از همه جای جهان! تک تکشونم مثل تو آرزوشونه که حداقل چشمشون به ضریح بیفته. پس یه کم صبر کن. امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا (ع)، خانم ها رو می برن واسه زیارت، ان شاء الله با اون ها می برمت داخل. قول می دم.
دلم آرام گرفت. حسام قولش قول بود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff