گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش اول: «طرابلس» بوی رنگ تازه خشک شده بر دیوارهای منزل جدیدم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش دوم: نحیف تر از نیم ساعت قبل ایستاد، خاک نشسته بر چادر عربی اش را تکاند و دل شکسته از کنار مزار گذشت. چند قدم که دور شد، خودم را با گام هایی محتاط به سنگ رساندم. سیمای محجوب با لبخندی دلربا بر مرمر سفید مزار هک شده بود. نستعلیق کنده کاری شده را از چشم گذراندم: «پاسدار شهید سید حسام (امیرمهدی)» من این نام را شنیده بودم اما شناختی از او نداشتم. روزی که خبر شهادتش آمد، پدر و طاها چون اسپند روی آتش سوختند. پس پشت پیچ و تاب های سوزناک دخترک، دلیلی وجود داشت؛ یک شهید که از تاریخ داغ شدنش بر دل زیاد نمی گذشت. یعنی او همان تازه عروس شهید حسام است؟ چشم به ملاحت چهره ی حک شده بر مزار دوختم. تبسمش شیرین بود. دلم حزین شد. شک نداشتم با همین لبخند دل از سالار شهیدان برده و «عند ربهم یُرزَقون» را از خدا قاپیده است. فاتحه ای خواندم و بر جوانی بی‌فایده ام آهی دمیدم. چرخیدم تا بروم که چشمام به نو عروس لاغر اندام افتاد. روی یکی از پله های ورودی امامزاده نشسته بود. بی حالی را در وجودش حس می کردم. خودم را با گام هایی تند به او رساندم. پلک بر پلک نهاده بود و رنگ به رخسار نداشت. آرام تکانش دادم و صدایش زدم. آبی نگاهش را چون سرمایه سیبری به نگرانی ام دوخت. ـــ خانم، حالت خوبه؟ جواب نداد. چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم. اما جز نگاهی زمستانی در انتهای تابستان چیزی عایدم نشد. ــــ خانم، کسی همراهتون نیست که برم صداشون کنم؟ نای صحبت نداشت، انگشت اشاره اش را به سمت قبرها بلند کرد. ـــ چرا هست. اون جا خوابیده. اما نمی آد که ببردم. با کلماتی که به سختی ادا می‌کرد، قلبم را شکست. باران به پنجره ی چشمانم پنجه کوبید. مبهوت مظلومیت پرصلابتش شدم. اشک آرام آرام روی گونه هایش لیز می خورد. بدون فکر، نرم به آغوش کشیدمش. نمی دانم چه قدر گذشت، چه قدر بی صدا گریستیم و چه قدر انجماد بدنش بدنم را سوزاند که ساز رفتن کوک کرد. نگرانش بودم؛ با این حال زار به خانه نمی رسید. کنارش ایستادم و محتاطانه خواستم که تا منزل همراهی‌اش کنم. سر به تأیید تکان داد و شمرده شمرده قدم برداشت. این همه جوانی و این همه خمودگی در یک کالبد؟ بدون هیچ حرفی، دالان درختان تبریزی کوچه را پا به پایش پیمودم. کمی بعد، مقابل دری بزرگ ایستاد. با بی حوصلگی کیف کوچکش را به دنبال کلید زیر و رو کرد. پس این جا خانه اش بود. فاصله ی زیادی با ما نداشت؛ شاید فقط یک کوچه. ناگهان در با شتاب باز شد و پسری جوان، میان چارچوب ایستاد. شباهت زیادی به دختر داشت؛ حتماً برادرش بود. حلاجی ام به نیمه نرسیده بود که جوان با صورتی برافروخته، کلماتی غریب را مسلسل وار از خشاب اسلحه ی زبانش شلیک کرد. اصلاً انگار که متوجه حضورم نشده بود. چهره ی طلایی اش از شدت آشفتگی سرخی را در خود می تنید و دختر، خونسردتر از لحظه ای قبل، فقط و فقط چشم به تماشایش دوخته بود. شک نداشتم این لغات از هر دایره ای می توانست باشد جز زبان ایرانی. گیج از نفهمیدن آن حرف های خشم زده، چشمانم میان سکوت یخی دختر و فریاد آتشین مرد دوید. نمی‌دانستم باید چه کنم؛ بی خداحافظی بروم یا بمانم خجالت‌زده، کمی پشت در سنگر گرفتم. ناگهان نگاه جوان به من جلب شد. جا خورد. سر به زیر انداخت و گونه قرمز کرد. ـــ سلام، خانم! عذر می خوام، متوجه شما نشدم. کمی لهجه داشت اما نه به شدت دخترک. خواستم پاسخش را بدهم که دخترک زبان گشود ولی نه به فارسی، نمی دانم چه گفت که دستِ مرد سپاس گونه روی سینه اش نشست. ــــ خواهرم می گه تو امامزاده حالش بد شده و شما تا این جا همراهیش کردین. واقعاً ممنونم ازتون خانم! بفرمایید داخل برای پذیرایی! مادر و حاج خانم هستن. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff