┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش هفتم:
بالأخره بعد از ماه ها دوستی، رسماً به خانه سارا دعوت شدم. فاصله ی زیادی با کلبه ی کوچک ما نداشت و من مسیر فرش شده با برگ های نارنجی را به مقصد آن عمارت رؤیایی، قدم زدم.
حوالی عصر بود و صدای خش خش جاروی پیرمرد رفتگر، سکوت پر از آرامش کوچه را مهد خاطرات شیرین می نمود. مقابل در بزرگ خانه ایستادم. معلوم بود تازه رنگ شده است. هیجان بچگانه ای در نفس هایم می دوید. خواستم زنگ را بفشارم که در با تقه ای گشوده شد. دانیال بی حواس میان چارچوب قرار گرفت. چشم به گوشی داشت و چیزی می نوشت. نگاهش که به کفش های طرح کاشی ام افتاد به سرعت سر بلند کرد.
- اِ، زهرا خانم شمایید؟ سلام!
او هم شبیه به همکاران محجوبش، مستقیم به صورت نگاه نمی کرد. مگر می شد آن طرف دنیا جوانه زد، نان از سفره ی یک منافق خورد و حالا این گونه حیا به دیدگان بخشید؟ خدا نوع بشر را غیر قابل پیش بینی آفریده.
سلامش را پاسخ گفتم. دست به سینه، کنار کشید و خاضعانه به داخل دعوتم کرد. لهجه ی با مزه اش لبخند بر صورتم نشاند. توجهم به ظاهر ساده اش جلب شد؛ شلوار کتان شکلاتی با پیراهن مردانه ی نسکافه ای که آستین هایش چند تا خورده بود. از کنارش که گذشتم عطر تلخش عجیب بر مشامم نشست.
به محض ورود، مسیر نگاهم چسبید به باغ رو به رو، حوض نقاشی، گلدان های شمعدانی، مسیر فرش شده از برگ های پاییز زده و خانه ای قدیمی. این جا وسط داستان های مادر بزرگ بود یا خانه ی سارا؟
ناگهان صدای دانیال من را به خود آورد. به سمتش چرخیدم. واقعا که گندمزار طلایی موهایش توجه هر عابری را به خود می کشاند و من چه قدر از این بوری طُره هایش خوشم نمی آمد.
- زهرا خانم، ممنونم. سارا این جا هیچ دوستی نداشت؛ البته همیشه گوشه گیر بود ولی بعد از شهادت حسام دیگه همون چند کلمه حرف رو هم نمی زد. از وقتی با شما آشنا شده، نمی گم خیلی بهتر ولی کمی بهتر از قبل شده. حالا گاهی یه لبخند میشه گوشه لبش دید؛ مخصوصاً وقتی از شما و کارهاتون تعریف می کنه.
حرارت به گونه هایم دویید و چشمانم درشت شد. یعنی سارا از دیوانگی هایم به خانواده اش می گفت؟ هیچ جای ساعت دیدارمان ردی از خانمی و سنگینی نمی دیدم؛ یا خاطره گویی های دلقکانه ام بود یا آتش سوزاندن.
آب دهانم را با صدا قورت دادم و وارفته تر از ثانیه ای قبل تشکری روانه نمودم. از فرط خجالت دوست داشتم دانیال محو شود و خود به کام زمین فرو روم. ای صلوات بر روح و روانت دخترک چشم آبی.
تبسمی زورکی به چهره بخشیدم. تند خداحافظی کردم و بی خیال حوض، گلدان و درختان قد بلند به سمت عمارت فرار کردم. در این میان صدای دانیال را می شنیدم که با فشردن زنگ در باز کن، حضورم را به اهل خانه اطلاع می داد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
⚫️کانال گام دوم انقلاب ✌
⚫️
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff